شهيدی که غريب تر از غريب بود
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهدای گمنام غریب اسارت افراد دلیری هستند که جان خود را در راه وطن نثار کردند و اکنون که سالها از جنگ تحمیلی بین ایران و عراق می گذرد، از تعدادی از این عزیزان والامقام هیچ رد و نشانی باقی نمانده و بی نام و نشان هستند.
این افراد شجاع که برای شرف و ابروی کشور و خانواده های خود جنگیدند و در زیر شکنجه های بعثی ها مظلومانه شهید شدند در مسیر عبودیت و بندگی در نزد خدای متعال در بالاترین مقام معنوی جای دارند.
روایت غریب ترین شهید غریب در اسارت را از زبان دکتر محمدرضا مروانی که خود از اسرای هشت سال جنگ تحمیلی بود و طعم تلخ اسارت را سالها در جوانی چشیده بود بخوانید:
واقعاً اين شهيد، غريب تر از غريب بودند!
هر شهيدِ غريبی يك كربلاست!
و مانند اين شهيد را بنده هم در شعبان سال 1362 در تموز تجربه كردم! مجروحی را روی تخت كناری ام گذاشتند…
هنوز لباس رزم تنش بود!
قادر به تكلم نبود و نمی توانستم با او ارتباط برقرار كنم! تا شايد اسم و رسمی از او بدست آورم…
خيلی تلاش كردم بفهمم اهل كجاست!
ولی هر چه بيشتر تلاش می كردم، كمتر نتيجه می گرفتم.
در سالن بزرگ بيمارستان تموز فقط من و او بوديم و كس ديگری نبود!
من قادر به تحرك نبودم! چون هر حركتی منجر به خون ريزی مي شد. به پرستاری كه او را روی تخت گذاشت، گفتم: او را به پهلو بخوابان تا اگر استفراغ كرد، به گلويش برنگردد و او را خفه نكند!
با اصرار من او اين كار رو كرد و رفت…
آخرای شب بود. ديدم راحت نيست و دارد تقلايی مي كند!
با تمام قدرتی كه نداشتم، فرياد زدم: خَفَرْ! خَفَرْ! خَفَرْ!
بعد از چندين بار فرياد زدن، پرستار كشيك آمد! ولی متأسفانه دير آمد و اتفاقی كه از آن می ترسيدم بيافتد، افتاد! آری! روحش به ملكوت اعلی پيوست و تن رنجورش را ترك كرد و به وسعت "جنة عرضها السموات و الأرض" پيوست!
عروج اين شهيد مظلوم و گمنام، موجب شد تا در آن بيمارستان زندان گونه، به غربتش گريه سر دهم و ناله ام را به آسمان بفرستم!
در اين هنگام بود كه خونريزی شديد و بی سابقه ای كردم! خون از محل تركشی كه به زانويم خورده بود، بشدت به بيرون فوران می كرد و هرچه تلاش كردم تا مانع خوريزی شوم، نتوانستم!
در همان حال، كه بی حال هم شده بودم، كشيك (خفر) را صدا می كردم! وقتی رسيد كه ديگر رمقی نداشتم و برای مدتی از هوش رفتم!
وقتي به هوش آمدم، نزديك سحر و نماز صبح بود و با همان حال خونين، با تيمم، نمازم را خواندم و خوابيدم! صبح شده بود و بعد از تناول صبحانه، ديدم كه با عجله دارند برايم يك كيسه خون و يك كپسول اكسيژن وصل می كنند!
پيش خود گفتم:«حتماً دستور پزشك است!»
بعد از دقايقی سر و كله هيئت صليب سرخ پيدا شد و علت وصل كيسه خون و اكسيژن روشن شد!!! يكي از اعضای صليب به خوبی و روان فارسی حرف می زد و فرصت شد تا تمام ماجرای ديشب را براي او بازگو كنم و از بی توجهي كادر درمان بيمارستان كه منجر به شهادت اين جوان رعنا شده بود، گله كنم!
وقتي هيئت متوجه سخنان من شدند، بشدت با مسئول عراقی برخورد كرد و خواست تا در اولين فرصت بنده را به بيمارستان نظامي الرشيد، به بغداد منتقل كنند… الرشيد بغدادی كه يك پايم را در آنجا جا گذاشتم!
و اين قصه سر دراز دارد!
باشد تا وقتي ديگر…