«با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: «بیا ببوسمت که دیگه این آخرین باریه که منو می بینی! من می رم و یقین بدون که صد درصد مفقودالاثر می شم و دیگه خبری ازم نمیاد! نه خودم، نه جنازه ام!» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان عبدالحسین ملک محمدی در نوید شاهد بخوانید.
«یک شب خواب دید که جماعتی در یک حسینیه ای جمع هستند و هر کس انفرادی یا به همراه دوستانش نزد شخصی که در بالای آن حسینیه نشسته بود می روند و صحبت یا خواسته خود را مطرح میکند در همان عالم خواب متوجه می شود آن شخص حجر بن عدی است...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان همسرش در نوید شاهد بخوانید
«انگشت راست حبیب در سانحه تصادف شکست ولی من و فرمانده مهدی هر چه به حبیب گفتیم:«که نمیخواهد در عملیات شرکت کنی اصلا" انگشتت شکسته با چی میخواهی شلیک کنی؟»بدون این که کلامی بگوید انگشت وسط دست راستش را تکان داد ...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان همرزمانش در نوید شاهد بخوانید.
«یک نفر را می خواهیم که مسئول حمامها شود و برای رزمندگان آن را آماده کند. سریع احمد داوطلب شد و همه کارهای حمام را خودش انجام می داد. زودتر از همـه بیدار می شد، حمامها را می شست آب گرم کن گازوئیلی را سوخت می ریخت و روشن می کرد...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان همرزمانش در نوید شاهد بخوانید.
«بعد از شهادت داود سال 1395 مجدداً قسمت شد به همراه دامادم علی به کربلا بروم. در مرز چزابه بعد از اذان مغرب بود که پشت سر علی در حال رفتن بودم که موکب شرکت لوله سازی نفت در حال برپایی تصاویر شهدا بودند من هم نمی دانستم که کدام شهدا هستند در حال گذشتن بودم که یکی صدایم کرد و گفت: «مامان نگام کن ...»در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.
«علی، جان بیا و با خدا معامله کن از خدا هم کم نخواهید زیاد بخواهید. مثلاً شما ریشت را نزن و از خدا شهادت بخواهید یا هر چیزی که دوست دارید...»در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان همرزمانش در نوید شاهد بخوانید.