«از کار مسئولیت، برنامه ها و ماموریت هایش هیچ وقت حرف نمی زد هر از چندگاهی هم که توی خانه پیدایش می شد، به او می گفتم: «داداشم! عزیزم! تو رو خدا نری اون جلو جلوها! وضعیت تو با خیلی های دیگه فرق داره! یه پدر و مادر پیر داری که بهت احتیاج دارن!» می گفت: «جلو جلوها کجا بود؟ من پشت خطم، جلو نمی رم که! کار خاصی هم انجام نمی دم!»» در ادامه خاطرات شهید جاویدالاثر نادعلی سامانی را از زبان خواهرش در نوید شاهد بخوانید.
«به خوبی خاطر دارم که شب قبل از شهادتش خواب دیدم که یکی از اقوام از باغچه ای که قربانعلی درست کرده بود می خواست یک گل زیبا را بچیند. رفتم و مانعش شدم و گفتم:«چطور دلت میاد این گلای قشنگ رو بچینی؟!» در ادامه خاطرات شهید قربانعلی سگوند (معتمدیان) را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.
«عبدالرحیم لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت. برادر را در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد. آره، من از حاجی خواستم که تو امشب نباشی چون من از این عملیات بر نمی گردم. نگران مادر هستم. تو به خاطر مادر بمان....»در ادامه خاطرات شهید عبدالرحیم بختیاری را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید.
«چند ساعت بدون وقفه راه می رفتیم؛ با همه ی امکانات فردی و یک پتو که برای جلوگیری از سرما دور خود پیچیده بودیم. مسافت خیلی زیاد بود، انتهای مسیر هم معلوم نبود. کم کم صدای اعتراض نیروها در میآمد ولی عبدالمحمد که در تمام این مدت در کنار من بود و پا به پای من بالا و پایین می رفت از همیشه سر حالتر و بشاشتر بنظر می رسید. به او گفتم: «عبدالمحمد انگار ازاین وضعیت شکایتی نداری؟!» عبدالمحمد گفت: «امشبم با همه ی سختیهاش میگذره! همونطور که دیروز و روزهای قبل گذشت! از امشب فقط تنها یه خاطره می مونه! ....» در ادامه خاطرات شهید عبدالمحمد خيرعلی مشاك زاده را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید.
شهادت غريبانه شهید مسعود ثمرانی مهاجر آلمانی که در آخرین لحظه وقتی متوجه شد که کشورش در حال جنگ است ترک کشور را جائز ندانست و تصمیم گرفت که به نیروهای داوطلب ملحق شود. در ادامه خاطره شهادت این شهید والامقام را از زبان دوستش مرتضى عبدلی حسين آبادی در نوید شاهد بخوانید.
«یکی از شبهای بهمن ماه 1361 بود. مادر ابراهیم خواب دید که رادیویی در دست دارد و در حال شنیدن اخبار بود. بعد از آن مارش حمله پخش شد و دنیا جلوی چشمانش تیره و تار و شلوغ شد. نگران و مضطرب اطراف خود را نگاه کرد و آقایی به سمت او آمد و گفت:«نترس حمله شده...» با شنیدن این جمله پریشان از خواب بیدار شد. و پدرم را بیدارکرد و گفت:«ابراهیم شهید شده...»»در ادامه خاطرات شهید ابراهیم جمشیدی را از زبان برادرش در نوید شاهد بخوانید.