خاطره/ اولین شب آزادی
سال پیش 30 آبان 1369 در چنین شبی، پس از 4 سال اسارت و مفقودی، نخستین شب را در کشورم بودم، و من ناباورانه خودم را بین خانواده ام می توانستم حس کنم.
خواب بود، رویا بود، من حاضر بودم همه
عمرم را هم بدهم برای لمس یک شب آزادی. چطور بگویم واقعا برایم قابل توصیف نیست!
گرچه تازه خبر فوت پدر عزیزم را پس از 3 سال و نیم از وفاتش می شنیدم و البته که برایم خیلی سخت و تلخ بود،
اما...
همینکه خانه ما در آن بمباران ها صاف
خاک نشده بود
همینکه برادرهایم که همه در جبهه بودند
سالم مانده بودند
همینکه خواهرم را می توانستم باز به
آغوش بگیرم
همینکه مادرم زنده بود و می توانستم او
را ببوسم
همینکه آزاد شده بودم و نگران یک لیوان
آب نبودم
همینکه بعثی حیوان صفتی شب و روز
نگهبانم نبود
همینکه سرم را دیگر می توانستم بر بالش
نرمی بگذارم
همینکه نیازی به التماس بیگانه ای برای
قضای حاجت نداشتم
همینکه نیمه شب ها با صدای کابل نگهبان
ها از خواب نمی پریدم
همینکه بچه های کم سن و سالی اطرافم غصه دار نبودند و من شرمنده شان
و
همینکه "آزاد" شده بودم و
آزادی را با همه وجودم می توانستم حس کنم
همه اش برایم رویایی بود که محقق شده
بود
رویایی که در خواب هم نمی توانستم تصورش کنم!
و من از خدای خودم خواستم کمک کند قدر
نعمت هایش را بدانم، و زیاده خواه نباشم، و هر روز چیز جدیدی نخواهم، و ناشکر و
ناسپاس نباشم!
همین که آزادم و امید دارم و توان دارم،
کم نعمتی نیست.
من نیاز به این تنبه داشتم تا بدانم
چقدر می شود در تنگناهایی بود که الان نیستم.
کاش همه بچه ها و جوان ها و میانسال ها بدون این مشکلات نفس گیر بدانند "همین که داریم" را باید قدرش را بدانیم.
تا از دستمان نرفته...
یک لیوان آب در نزدیکی ماست
جای گرم و راحتی داریم
خانواده در کنارمان است
کلید برق در اختیارمان
هر ساعتی بخوابیم
هر ساعتی برخیزیم
هر کتابی بخوانیم
هر تصمیمی بگیریم
بی دلهره...
باور کنیم
"ما همه در نعمت هایی غرقیم که
قدرش را نمی دانیم"
و من این را با در اولین شب آزادیم با تمام وجودم حس می کردم