قسمت چهارم روزهای رختشورخانه؛
«خانم حسین‌زاده یک قرآن جیبی از توی لباس‌ها پیدا کرد. شانه و عطر جیبی هم بود. آورد نشانم داد. با خودم گفتم: «خدایا! صاحب این قرآن و این عطر و شانه الآن کجاست؟!… خدایا! خودت جوونای ما رو حفظ کن و دوباره به آغوش مادرا برگردون...»روایت «حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک» مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است. خاطراتی از روزهای رختشورخانه را برای علاقه مندان منتشر می کند.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ». در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک» مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است. در ادامه قسمت چهارم روزهای رختشورخانه به شرح ذیل می باشد؛

قسمت چهارم

قسمت چهارم

 روزها می‌گذشت و ما برای شستن لباس ‌رزمنده‌ها و ملحفه‌های بیمارستانی، سر از پا نمی‌شناختیم. یک روز به خانم حسین‌زاده گفتم: «آخه تو یه زن باردار، اونم دوقلو، با این وضعیت چطور می‌آی تا رخت‌شوی‌خونه. لطفاً از امروز دیگه همراهمون نیا.»

 خیلی دل‌خور شد و قبول نکرد.

 همان زمان با عملیات فتح‌المبین، همراه تعدادی از خانم‌ها از دم در مسجد لب خندق سوار شده بودیم و رفتیم سمت بیمارستان شهید کلانتری. غوغایی به پا شده بود. توی چادرهایی که از قبل تخت و تجهیزات پزشکی آماده شده بود، همه پر از رزمندۀ مجروح بود. 

 مثل همیشه مشغول شستن لباس و ملحفه‌های خونی بودیم. خانم حسین‌زاده حین کار کردن داشت از خاطرات غسل دادن زنان و دخترانی که بر اثر حملۀ موشکی به دزفول شهید شده بودند، تعریف می‌کرد. این را که گفت، یاد عصمت و مرضیه افتادم.

خیره شدم به حوض‌هایی، که از خون موج می‌زد. انگار دلم با این موج‌ها بالا و پایین می‌رفت. تا به خودم آمدم و خواستم صلوات بفرستم، خانم حسین‌زاده یک قرآن جیبی از توی لباس‌ها پیدا کرد. شانه و عطر جیبی هم بود. آورد نشانم داد. با خودم گفتم: «خدایا! صاحب این قرآن و این عطر و شانه الآن کجاست؟!… خدایا! خودت جوونای ما رو حفظ کن و دوباره به آغوش مادرا برگردون»

 آن‌ها را برد که به دفتر تحویل وسایل در بیمارستان بدهد. کمی بعد سراسیمه برگشت. دلم هوری ریخت. لباسی که دستم بود را توی حوض رها کردم و رفتم کنارش. داشت ریز ریز اشک می‌ریخت. بهش گفتم: «تو روخدا بهم بگو چی شده! دلم اذیت می‌شه این طوری می‌بینمت»

 دستم را گرفت و رفتیم سمت ساختمان بیمارستان. توی مسیر بهم گفت: «یکی از آشناهامون رو دیدم. بهم گفت که شوهرت(آقای قهرمانی) رو از منطقه آورد‌ن اینجا، مجروح شده»

 بهش دلداری دادم و ‌گفتم: «ان‌شاءالله که طوری نیست. تو فقط مراقب بچه‌های توی شکمت باش، خدای نکرده اتفاقی نیفته برات»

 بدو بدو رسیدیم دم در ورودی بیمارستان. اجازه ندادند برویم داخل ساختمان. کلی اصرار کردیم. باز هم اجازه ندادند. خانم حسین‌زاده دستش را نشانه رفت سمت رخت‌شوی‌خانه و گفت: «ما از خواهرای رخت‌شوی‌خونه‌ایم»

 ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده