حمید راه را برای بچهها باز کرد
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید حمید کیانی بیست و هفتم بهمن 1343، در شهرستان دزفول چشم به جهان گشود. پدرش علی نام داشت. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بیست و هفتم بهمن 1364، در والفجر 8 منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسيد.
روایت آخرین روزهای حیات مادی شهید حمید کیانی از زبان شهید محمود دوستانی:
خداحافظی
ناهار را خورديم و چون سرم درد ميكرد، كمی دراز كشيدم، ولی از هيجان عمليات، بيدار شدم و كنار بچهها رفتم. همان موقع حميد آمد و گفت: «بيا برويم برای خداحافظی با بچهها.» به خوبی به ياد دارم كه من بودم و حميد كه حسين انجيری صدايم كرد و گفت: «محمود پس من چه؟» چون كفش كتانی به پا داشت، ايستاديم. او رفت و پوتينهايش را پوشيد و با يكی ديگر از بچهها آمد و چهار نفری برای خداحافظی با بچه ها حركت كرديم.
اول با بچه های گروهان فتح خداحافظی كرديم و حلاليت طلبيديم. از آنجايی كه وقت كم بود، عجله ميكرديم. حميد مثل گذشته می گفت: «بگذار درست خداحافظی كنيم!»
او جلوتر از من بود
در آن روز خداحافظی، بچه هايی آمده بودند و فكر می كردند ما شهيد می شويم، ولی خودشان سعادت پيدا كردند، از جمله برادر بهروز دينوی زاده كه با من خداحافظی گرمی كرد. من فكر نمی كردم او شهيد بشود و من زنده بمانم.
بچه ها يكی يكی خداحافظی كردند و نوبت خداحافظی به حميد كيانی رسيد. او جلوتر از من بود و من آخرين نفر بودم. آقای رئوفی ميخواست پيشانی اش را ببوسد، ولی او جلوگيری می كرد و او می خواست دست آقای رئوفی را ببوسد كه اجازه نداد.
محمود من هستم
با گفتن بسم ا… به سوی ساحل دشمن حركت كرديم. حدود يك ساعت و ربع، فين زديم و در همان زمان نیز چند تن از بچه ها گم شدند.
توان اين مقدار فين زدن را با آن همه تجهيزات جز با ياری خدا نداشتیم. بچه های كه هيكلهای بزرگ داشتند و من روی آنها حساب می كردم، به من مراجعه می كردند و می گفتند: «ما خسته شده ايم. چه كار كنيم؟» ولی در آن همه رنج ها شهيد حميد كيانی دست در دست من داشت. دستم را فشار می داد. به من روحيه می داد و می گفت: «محمود! من هستم.»
مثل شیر
وقتی به سمت ساحل دشمن می رفتم، يك قطعه ای بود كه قبلاً خودمان پاكسازی كرده بوديم، در برگشت، آن را گم كرديم، اما حميد كيانی مثل يك شير ايستاده بود. صدايش كردم. او با صدای رسا و بلند فرياد زد: «محمود! چه شده؟» گفتم: «بچه ها را آورده ام. يكی از بچه ها بيايد و سيم خاردارها را ببرد»
او خودش در حالی كه سيم بُر در دستش بود، از سر خط آمد و مقداری از سيم خاردارها را بريد و راه را باز كرد. به ساحل دشمن رسيديم. به او گفتم: «همينجا بايست و قدر زيادی از سيم خاردارها را ببر چون الآن است كه بقيه بچه ها برسند.»
حميد كسی نبود كه آرام بگيرد. كسی كه آنقدر براي عمليات بيتابی كرده بود چگونه می توانست آرام باشد؟ چون آن شب همان شبی بود كه خودش به چشم ديده بود. خدا شاهد است، قبل از عمليات من و حميد خيلی با هم بوديم. خيلی با هم می نشستيم و حرف می زديم. او می گفت: «محمود، به خدا قسم اين دفعه يك چيز به دلم برات شده است. روشن است كه اين دفعه خدا به راحتی و با كمترين تلفات كه خودمان هم باورمان نميشود، خط را ميشكند.» آن شب هم وقتی به خط رسيديم، دستش را به شانه ام زد و گفت: «ديدی گفتمت؟ ديدی گفتمت راحت است.»
ادامه دارد . . .