داستانهای شهید حمید از زبان شهید محمود ( قسمت دوم)
چهارشنبه, ۰۷ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۱۸
«قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم. دوباره قامت رشيد حميد را در حال نماز و نيايش ديدم و خجالت‏ زده شدم؛ با آن حالتی كه واقعاً خاص خودش بود. او در حالی كه اوركت خود را بر دوش داشت و كلاهش را روی سر گذاشته بود، نماز شب ميخواند. بچه ها هم بيدار شدند و همه به پیروی از شهید حمید به نماز ایستادیم...»در ادامه خاطرات شهید حمید کیانی از زبان شهید محمود دوستانی در نوید شاهد بخوانید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید حمید کیانی بیست و هفتم بهمن 1343، در شهرستان دزفول چشم به جهان گشود. پدرش علی نام داشت. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بیست و هفتم بهمن 1364، در والفجر 8 منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسيد.

خاطرات/

روایت آخرین روزهای حیات مادی شهید حمید کیانی از زبان شهید محمود دوستانی:

باز هم صدای حمید

چند روز پس از مانور، حدود پانزدهم دی ماه بود كه به سمت منطقه حركت كرديم و در راه با بچه ها خيلي خوش گذشت.
آن روز هم، مثل هميشه و قبل از حركت، آن چهار سوره كه با قل شروع ميشوند را تلاوت می كرديم كه سفر به خير بگذرد. آنجا هم صدای شهيد حميد كيانی بلند بود و بچه ها با او تكرار می كردند. حدود پنجاه و چهار نفر بوديم و وقتی به آنجا رسيديم، هنوز هيچكس از جزئيات منطقه چيزی نميدانست.

و باز هم نماز شب های حمید

محلی كنار بهمنشير براي نيروها آماده شده بود. شب كه به آنجا رسيديم، در يك مرغداری بزرگ كه برای ما در نظر گرفته شده بود، جا گرفتيم. آنجا پر از بوی مرغ و تخم مرغ و ساير فضولات بود. گفتند: «گروهان های گردان بلال بايد تا فردا صبح در اينجا بخوابند.» بچه هایی كه بازيگوش بودند با ديدن مرغداری، صداي مرغ و خروس از خود درمی آوردند و داد و بيداد ميكردند.
در آن شب يك خانه برای خودمان پيدا كرديم و گروهان غواص مالك را در آن جا داديم. من و شهيدان حميد كياني و حسين انجيری و برادران عزيز حاجی محمد سعادت و حاج عليرضا زمانی رفتيم در واحد بسيج خوابیدیم كه الآن بمباران شده است.
قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم. دوباره قامت رشيد حميد را در حال نماز و نيايش ديدم و خجالت‏ زده شدم؛ با آن حالتی كه واقعاً خاص خودش بود. او در حالی كه اوركت خود را بر دوش داشت و كلاهش را روی سر گذاشته بود، نماز شب ميخواند. بچه ها هم بيدار شدند و همه به پیروی از شهید حمید به نماز ایستادیم و بعد كارها را شروع كرديم.

اين را بگويم كه فقدان حميد ما را كشته است و چون بچه خوب و بامعرفتي بود. كه همه چيز او برای ما الگو بود و مدتها بود كه مانند برادر در كنار هم بوديم.

یک خبر تلخ

خدا رحمت كند جمال قانع را! آن روز راديويی در دستش بود كه به طرف ما آمد. وقتی رسيد، پرسيد: «آيا خبر را شنيده ايد؟»
تا اين را گفت، تمام بچه ها به او خيره شدند تا خبر را بگيرند و پرسيدند: «چه خبر شده؟» او در آنجا خبری را به ما داد كه اصلاً در آن زمان انتظار آن را نداشتيم. او گفت: «آيت ا… قاضي فوت كرده است و همين الآن اين خبر را راديو اعلام كرده است.»
با شنیدن اين خبر، تمام شور و شادی نزديكی عمليات به غم تبديل شد و اندوه سراپای بچه ها را فراگرفت؛ غم كسی كه برای همه مردم دلسوزی ميكرد و براي بچه بسيجی ها يك پدر بود.

آن محفل شادی به مجلس غم تبديل شد و بچه ها همه سكوت كردند و فاتحه خواندند. آنها سرها را از تأثر تكان ميدادند.
اولين سخنان را حميد گفت. او گفت: «ميدانستم اينطور ميشود. قدر اين پيرمرد بزرگوار را ندانستيم تا از ما گرفته شد.»
حميد مثل بقيه بچه ها بسيار ناراحت بود و با همان ناراحتی و از سوز دل، از بزرگواری آن امام جمعه مهربان و آن پدر خوب دزفولي ها ياد ميكرد و بچه ها با سخنان او اشك ميريختند.

مراسم رحلت آيت ا… قاضی گذشت تا آنكه شنيديم پيكر او به خاك سپرده شده است و حميد همانجا گفت: بايد نماز ليلةالدفن بخوانيم. او بلند شد و جلوی بچه ها ايستاد. او نماز ميخواند و بچه ها تكرار ميكردند. آن شب همه با هم نماز ليلةالدفن را خوانديم و براي روح آن مرحوم دعا كرديم. اميدوارم كه خداوند درجات او را متعالی گرداند!

ادامه دارد . . .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده