خاطرات/ پسرم انگار خوابه
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مسعود شاه حیدر در بيست و نهم شهريور 1345، در شهرستان دزفول ديده به جهان گشود. پدرش محمد، خواربارفروش بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و ششم بهمن 1364، در اروندرود بر اثر مصدوميت شيميايی به شهادت رسيد. پيكر وی را در بهشت علی زادگاهش به خاك سپردند.
متن خاطره شهید مسعود شاه حیدر:
به مسعود علاقه داشتم. جوان اهل دلی بود و البته اهل کار و زحمت و تلاش. توی کار ساخت و ساز مسجد و بنایی هایش عین یک کارگر کار می کرد و عرق می ریخت و توی برنامه های خودسازی و سیر و سلوکش هم تلاشی مضاعف داشت.
هر وقت می دیدمش همدیگر را در آغوش می گرفتیم و چشمم که می افتاد توی چشمش، امکان نداشت از آن آرزوهای دوربردش نگوید.
آرزوهایی که همیشه با لبخندهای من توأم می شد و می زدم روی شانه اش و می گفتم: «خب؟! دیگه چی؟!»
انگار مسعود مأموریت داشت که با دیدن من برود سراغ روایت آرزوهایش و همه آن آرزوهای عجیب و غریب را که به یک نقطه ختم می شد بریزد روی دایره.
آن روز هم تا دیدمش، رفتم سراغش و بعد از بوسیدن و در آغوش گرفتن های معمول، لبخند انداخت گوشه ی لبش و شروع کرد به زبان ریختن: «احمد! چقدر خوبه آدم اگه قراره شهید بشه، بدون هیچ تیر و ترکشی شهید بشه! بدون اینکه پیکرش تیکه تیکه بشه! چقدر خوبه وقتی جنازه آدم رو میارن، لَت و پار نباشه! یه جورایی که انگار خوابه! خوابِ خواب! یه خواب عمیق! بدون زخم و خون و سوختگی!»
حاج احمد آل کجباف و شهید مسعود شاه حیدر
باز هم با خنده، پدافند کردم روبروی حرف هایش:«بازم از اون حرفا؟! آخه بدون تیر و ترکش چطور می خوای شهید بشی؟!»
بار اولش نبود که می گفت:« دوست دارم وقتی مادرم میاد جنازه ام رو ببینه، احساس کنه خوابم! مادرم طاقت نداره پیکر منو زخم و زیلی و لت و پارببینه! می دونم طاقتش طاق میشه اگه بدن تیکه تیکه شده ام رو بذارن جلوش! تاب نمیاره! طاقت نداره! خیلی تو فکر مادرمم احمد! من دوس دارم طوری شهید بشم که مادرم وقتی میاد تو غسالخونه منو ببینه، بگه : پسرم انگار خوابه!»
کل کل همیشگی من و مسعود مدت ها همین بود. یک و بار و دوبار هم نه! چندین بار! و مسعود هربار این آرزوها را تکرار می کرد و هر بار هم یکی بهشان اضافه می کرد.
باید ادامه می دادم. گفتم : «خب دیگه چی؟! ادامه بده! خجالت نکش! دیگه خدا برات باید چیکار کنه؟!»
گفت: «من از مفقودالاثر شدن متنفرم! از اسارت هم بدم میاد! زخمی شدن رو هم اصلاً دوست ندارم! دوست ندارم لت و پار بشم! دست و پام کنده بشه یا کر و کور بشم و بیفتم کنج خونه! »
باز با خنده گفتم: «دیگه چی؟! اینطوری که معلومه تو خیلی شرط و شروط برای خدا داری؟! شهید پر خرجی هستی واسه خدا! بنده ی خدا! اول بذار ببین خدا قبولت می کنه؟! ببین تحویلت می گیره که این همه براش شرط و شروط می ذاری؟!»
خندید و گفت: «کی بهتر از من؟! نگران نباش! خدا قبولم می کنه! با همه ی شرطایی که براش گذاشتم!»
سری به لبخند تکان دادم و من مثل همیشه با خنده از مسعود جدا شدم و این مکالمه چندین بار و در چندین منطقه بین من و مسعود شکل گرفت.
شب عملیات والفجر ۸
شب عملیات والفجر ۸ بود. از اروند که گذشتیم ، روی سیل بند ، اولین کسی را که دیدم، مسعود بود. با لباس غواصی. جزو نیروهای اطلاعات و خط شکن بود. رفتم سراغش. حال و روزش خوب نبود. موج انفجار به شدت او را گرفته بود. به سختی حرف می زد. گفت: «احمد! موج خیلی بهم فشار آورده!»
انگار توی آب گلوله هایی کنارش خورده بود و دچار موج گرفتگی شدیدی شده بود. موج گرفتگی توی آب خیلی شدید است و فشار زیادی به بدن وارد می کند. وقتی گلوله های مختلف را عراقی ها توی آب می انداختند ، قدرت موجش چندین برابر می شد.
توی آن سرما و آن لباس غواصی به شدت سردش بود و از سرما می لرزید. حالش خوب نبود. گفت: «احمد! فقط چندتا پتو برام بیار! »
با دردسرهای فراوانی توانستم از توی سنگر عراقی ها برایش چند پتو جور کنم. پتو ها را انداختم روی مسعود و راه افتادم برای ادامه عملیات!
صبح فردا بچه ها مسعود را به عقب منتقل می کنند و پس از یک هفته بستری شدن در بیمارستان به علت اثرات همان موج های انفجار به شهادت می رسد.
روز تشییع همه دنبال زخم تیر و ترکش بودند
روز تشییع مسعود وقتی پیکرش را برای غسل دادن آماده می کنند، همه دنبال زخم تیر و ترکش هستند، اما اثری از حتی یک ترکش ریز هم نیست و این می شود معما و روز و رازی که پس مسعود به چه دلیل شهید شده است؟!
نوبت سخت ترین تصویر می رسد. دیدار مادر وپسر. آخرین دیدار مادر و پسر. آن ثانیه هایی که مسعود چندین سال دغدغه اش را داشت و پاپیچ خدا شده بود. هم شهادت را می خواست و هم آرامش مادرش را و حالا قرار بود آن ثانیه های دردآور رقم بخورد.
مادر مسعود می رود بالای سرش و بعد از اینکه سر و صورت شاخ شمشاد شهیدش را می بوسد: مویه کنان می گوید:« دا روله! عزیزم! مَری خو خووه! – عزیزم مادر! انگار خوابِ خوابه!» و این جمله را که برایم روایت کردند ، چقدر برایم آشنا بود. جمله ای که بارها از زبان مسعود شنیده بودم.