خاطراتی به مناسبت سالروز ورود آزادگان؛
سه‌شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۵۲
«سرانجام پس از ده روز آزاد شدیم و فهمیدیم که شهید فرخی راد با وجود این، باز کلاس درس را تعطیل نکرده و به کار خود ادامه می داد. به سبب برپایی کلاس درس و آشنا کردن اسیران با ظلم حکومت عراق، فرخی را از اتاق ما به اتاق دیگری بردند. او هم مجبور شد، کلاس درس ما را در نیمه های شب تشکیل دهد. با این که می دانست عراقی ها در اتاق ها جاسوس گذاشته اند و از تشکیل کلاس دوباره آگاه خواهند شد...»در ادامه خاطرات این شهید والامقام را از زبان همرزمانش در اسارت در نوید شاهد بخوانید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمد فرخی‌راد دهم ارديبهشت1331، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش رضا، مشك دوز بود و مادرش هاجر نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و ديپلم گرفت. معلم بود. ازدواج كرد و صاحب يك پسر و دو دختر شد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت و در كوشك به اسارت نيروهای عراقی در آمد. هفده ام مرداد 1363، در اردوگاه موصل عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسيد.

خاطرات/  

متن خاطره شهید محمد فرخی راد:

اسارت سخت گذشت. روزهای سخت و تلخی كه هر روزش با دغدغه های شهید فرخی راد برای تعلیم و آموزش سواد به اسرا به همراه شكنجه های وحشیانه و غیر انسانی سربازان بعثی می گذشت. او در عملیات رمضان در بیست و ششم تیرماه 1361 در غرب خرمشهر به اسارت نیروهای بعثی درآمد.

شهید فرخی راد، در دو سالی كه در اسارت بود، به دلیل مدیریت كلاس های سوادآموزی كه برای دیگر اسرا برگزار می کرد، بارها مورد شكنجۀ نیروهای بعثی قرار گرفته بود، ولی هرگز ارادۀ او در این راه مقدس، سست نشد.

کلاس سواد آموزی روی زمین سیمانی

برادر آزاده محمد حاجی خلف همرزم شهید فرخی راد می گوید:«به یاد دارم در روزهای نخست ورودمان به اردوگاه شهر موصل، پتو و زیرانداز نداشتیم و در وضع بدی بودیم؛ اما شهید فرخی راد اصلا به این چیزها فکر نمی کرد. او به محض ورود به اردوگاه به جمع آوری چوب پرداخت. بعد چوب ها را آتش زد تا از زغال آن ها به جای گچ و قلم در کلاس درس استفاده کند.

شهید فرخی راد کلاس سواد آموزی را روی زمین سیمانی شروع کرد و چون اسیران کاغذ و قلم نداشتند، از زمین به جای تخته و دفتر استفاده می کرد. با همه سختی هایی که بود، او کلاس ها را گسترش داد و بی سوادان را تشویق می کرد که به کلاس بیایند. از آن هایی هم که سواد داشتند، می خواست تا در اتاقهای خود برای بی سوادان کلاس تشکیل دهند. او برای این کار دفتری درست کرده بود که به غریبانه آن «دفتر مادر » می گفت. در آن دفتر، مطالبی را که می خواست به سواد آموزان بیاموزد، می نوشت و از روی آن به اسیران بی سواد درس می داد. به کسانی هم که سواد داشتند، روش تدریس را می آموخت.

شهید فرخی راد، با این کار می خواست همۀ بی سوادان اردوگاه را باسواد کند. حتی زمانی که بچه ها به او می گفتند: «ما در این وضع فقط به فکر این هستیم که تا کی در این جا خواهیم ماند و آیا تا ده روز دیگر زنده هستیم یا نه، اما شما در فکر سوادآموزی هستید.»

پاسخ می داد: «من به این چیزها کاری ندارم؛ تا هستم، کار می کنم. اگر گفتند، فردا به ایران برو، می رویم و اگر هم نگفتند که این جا هستم و به کارم ادامه می دهم.»

با چوب روی خاک صاف باغچه، می نوشتیم

برادر آزاده اسماعیل بامیان درباره شهید محمد فرخی راد می گوید:«من دفترچه ای در دورۀ اسارت داشتم که شهید فرخی راد در آن داستانی از امام سجاد (ع) را نوشته بود. این داستان دربارۀ کاروان های مکه بود. یک روز که من و یکی از دوستان نزدیک شهید فرخی راد مشغول خواندن آن داستان بودیم، سربازان عراقی به اتاق ما آمدند. دفتر و خودکار مرا گرفتند و پرسیدند: این دفتر و خودکار را از کجا آورده ای؟

گفتم: آن ها را نیروهای خودتان در اردوگاه قبل به من دادند. معلوم بود که حرف مرا قبول نکردند. ما دو نفر را به نزد فرمانده اردوگاه بردند. او دستور داد ما را ده روز بازداشت کنند و هر روز شکنجه دهند. آن ها می خواستند بفهمند مطلب را چه کسی نوشته است و خودکار مال کیست؟

سرانجام پس از ده روز آزاد شدیم و فهمیدیم که شهید فرخی راد با وجود این، باز کلاس درس را تعطیل نکرده و به کار خود ادامه می داد. به سبب برپایی کلاس درس و آشنا کردن اسیران با ظلم حکومت عراق، فرخی را از اتاق ما به اتاق دیگری بردند. او هم مجبور شد، کلاس درس ما را در نیمه های شب تشکیل دهد. با این که می دانست عراقی ها در اتاق ها جاسوس گذاشته اند و از تشکیل کلاس دوباره آگاه خواهند شد. همین طور هم شد. وقتی آن ها باخبر شدند که فرخی راد دوباره کلاس تشکیل داده است، او را به شدّت شکنجه کردند و از آن به بعد بیشتر مواظب او بودند.

پس از مدتی دوباره شهید فرخی راد برای ما کلاس تشکیل داد. این بار خودکار برای نوشتن نداشتیم. با پیشنهاد او خاک باغچه اردوگاه را الک می کردیم و با چوب روی خاک صاف، می نوشتیم. او حتی به همین طریق هم از ما امتحان می گرفت. با وجود این سختی ها، شهید فرخی راد سوادآموزی را به دقت دنبال می کرد. بچه ها را هم به یاد گرفتن بیشتر تشویق می کرد.

من یك معلمم و حاضرم در این راه جان بدهم

سید آزادگان مرحوم ابوترابی دربارۀ ایشان می گفت:«من علاقۀ خاصی به آقای فرخی راد داشتم. من و او در بیشتر اردوگاه ها با هم بودیم. به سبب برگزاری كلاس سوادآموزی همۀ ما از او تشكر و قدردانی میكردیم. یك روز دیدم آقای فرخی راد آمد. در آن زمانی كه كاغذ و قلم و نوشت افزار ممنوع بود، در موصل 4 و یك كتاب سوادآموزی آورد. تعجب كردم كه در اردوگاهی كه قلم و كاغذ ممنوع است، او چگونه كتاب سوادآموزی را رنگی و به صورت خیلی زیبا نقاشی كرده و به شكل كتاب درآورده است! گفتم:«آقای فرخی راد تو چه كار میكنی؟!»

با لبخند اشاره به وسایلش کرد و گفت: «می بینید...»

گفتم:«شما می توانستید این درس ها را روی كاغذ سیگار بنویسید. آن وقت می دادید دست افراد بی سواد. مثلاً این درس اول. دو سه روزی دستش بود. مچاله می شد و ا گر پاره هم می شد، می انداختی دور و یكی دیگر می نوشتی.»

گفت: «درست است. می شد این طور ساده عمل كنم، ولی من معلمم و می دانم اسیر با این شرایط سختی كه دشمن در اینجا به وجود آورده، با آن كاغذ سیگار، اشتیاق اینكه درس بخواند پیدا نمی كند، اما ا گر كتاب مرا با این شكل‌ها و رنگ‌ها ببیند به وجد می آید.»

گفتم: «آخر ممكن است به قیمت جانتان تمام شود»

گفت: «مانعی ندارد. من یك معلمم و حاضرم در این راه اگر خدا توفیق دهد در حل مشكل بی سوادی بچه ها انجام وظیفه كنم و اگر كشته شدم مهم نیست.»

تبعید به سه اردوگاه

او سرانجام با خود ما به سه اردوگاه تبعید شد. به خاطر كار معلمی از موصل 4 با هم به موصل كوچك و از آن جا به بین القفسین تبعید شدیم. در آنجا آن جلّد معروف به نام حمید عراقی آمد و مثل كسی كه می خواهد مالخری كند، ما را تک تک جدا میك‌رد و می گفت: این برود این اردوگاه. آن برود آن اردوگاه و همین طور تا آخر تقسیم میك‌رد. من خودم را زدم به مریضی. او گفت: این پیرمردهایی كه مریضند، بفرستید به موصل. بعداً گفته بود كه ا گر آن روز ابوترابی را شناخته بودم، پوستش را میك‌ندم. مرحوم شهید فرخی راد را فرستادند به اردوگاه موصل.

وقتی كه فهمیدند معلم است با لگدهایی كه توی شكم ایشان زده بودند، ظاهراً روده هایش به هم پیچ می خورد و دردهای بسیار شدیدی عارض این بنده خدا می شود.

یك شب كه دیگر دل درد او بسیار شدید می شود، هر چه برادران صدا می زنند كه بابا مریض داریم، دشمن اعتنا نمیك‌ند. می گویند: موت! موت! باز هم اعتنا نمی كنند. عراقی ها كه می بینند بچه ها همه دارند دسته جمعی در آسایشگاه فریاد می زنند و صدا در اردوگاه پیچید، می آیند پشت پنجرۀ آسایشگاه. یكی از آنها می پرسد:«مریض چه كسی است؟»

بعد كه متوجه می شوند، فرخی راد است، می گوید: «بگذارید بمیرد.» ساعت 8 صبح كه مأموران عراقی برای گرفتن آمار آمدند، همه متوجه شدند كه او شهید شده است.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده