سه‌شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۰۹
«خمپاره دقیقاً در آغوش احمد نشسته بود و احمد تکه تکه شده بود. یک لحظه برگشتم و کنار دستم را نگاه کردم. کوله آرپی جی ها بود که حالا داشت شعله می کشید. چند قدمی فاصله گرفتم. گلوله های آرپی جی توی کوله یکی یکی منفجر شدند و جهنم آنجا را جهنم تر کردند و اگر تکه پاره هایی هم از پیکر  احمد باقی مانده بود، دیگر با گرد و غبار و خاک های گرم منطقه یکی شد و احمد اربا اربا شد...»در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان دوست و همرزمش«حاج سعید نوایی» در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید احمد شریف، هشتم تيرماه 1341 در شهرستان بروجرد به دنيا آمد. پدرش عباس، كارگر شهرداری بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم تيرماه 1361، در شلمچه به شهادت رسيد. پيكرش مدتها در منطقه بر جاماند و پس از تفحص، در بهشت علی شهرستان دزفول به خاك سپرده شد. برادرش محمد نيز به شهادت رسيده است.

متن خاطره شهید احمد شریف:

در آن گرمای جانکاه محاصره شده بودیم. درگیری به اوج خود رسیده بود. چند خاکریز و سنگر مخصوص تانک بود که در آن ها پناه گرفته بودیم. از زمین و آسمان گلوله می بارید. جهنمی شده بود برای خودش. تشنگی بیداد می کرد. سرت را از خاکریز بالا می آوردی، سیبل گلوله می شد. عراقی ها با رگبارهای مکرر تیربار، لبه ی خاکریز را می زدند.

در سینه کش خاکریز سنگر گرفته بودم. امکان هیچ حرکت و واکنشی نبود. یک لحظه نگاهم به احمد افتاد. لبه ی خاکریز زانوزده بود و آرپی جی اش روی دوشش آماده ی شلیک بود. «داوود صفری» از بچه های اندیمشک کمک آرپی جی اش بود. هر دو هم کوله ی آرپی جی داشتند.

صدایش زدم: «احمد! احمد! »

نگاهم کرد.

فریاد زدم:«بیا پایین! بیا پایین احمد ! الان می زننت!»

صورتش را به طرفم چرخاند. لبخند زد. شاید هم خندید. انگار کل چهره ی احمد شده بود یک لبخند دلنشین. لبخندی که  کل صورتش را پوشاند و تا عمق وجودم نفوذ کرد. یک لحظه حس کردم چهره ی احمد می درخشد. سفیدِ سفید. مثل ماه. تلفیق آن لبخند و نور سفید چهره اش را دیدنی کرده بود. حس غریبی کل وجودم را فراگرفت. صورت سبزه ی احمد و این همه سفیدی! این همه نور! این نور سرشار حیرتم کرده بود در آن آتشباران.

نگاهش را از من گرفت و روبرویش را نگاه کرد. انگار آماده شد برای نشانه گرفتن. در همین لحظه ناگهان نقطه ی سیاهی را دیدم که از آسمان به سرعت نور به سمت احمد می آمد. به ثانیه هم نکشید که خمپاره ای درست در آغوش احمد به زمین نشست و همه جا را خاک و غبار فرا گرفت.

جسم نسبتاً سنگین و داغی روی بدنم افتاد. آن را کنار زدم. خاک و غبار که کمی نشست ، دیدم داوود با پیکری خونین، گوشه ای افتاده است، اما از احمد خبری نیست. سرم را کمی بلند کردم و چشمانم را مالیدم. از احمد چیزی نمانده بود. خمپاره دقیقاً در آغوش احمد نشسته بود و احمد تکه تکه شده بود. یک لحظه برگشتم و کنار دستم را نگاه کردم. کوله آرپی جی ها بود که حالا داشت شعله می کشید. خونین بود. بیشتر دقت کردم. بخشی از پیکر احمد را دیدم که به کوله چسبیده بود.

خرج های توی کوله آتش گرفته بود. مجبور بودم با همان تکه ی به یادگار مانده از پیکر احمد هم وداع کنم. چند قدمی فاصله گرفتم. گلوله های آرپی جی توی کوله یکی یکی منفجر شدند و جهنم آنجا را جهنم تر کردند و اگر تکه پاره هایی هم از پیکر  احمد باقی مانده بود، دیگر با گرد و غبار و خاک های گرم منطقه یکی شد.

هنوز گرمای آن تکه از پیکر احمد را که پس از انفجار روی من افتاد، حس می کردم. هنوز آن لبخند و آن نور که چونان نورافکنی با نور سفید در آن لحظه آخر بر من تابید، پیش رویم بود، اما احمد دیگر نبود. چیزی از او نمانده بود که بچه ها به شهر برگردانند.

از احمد چیزی نمانده بود. احمد اربا اربا شد. صلی الله علیک یا اباعبدالله.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده