پسرم را برنگردانید خودم را آتش می زنم
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید غلامحسین درکتانیان، یکم تيرماه 1338، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش عوض، صيادبود و مادرش هاجر نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. دوم فروردين 1361، در كرخه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد.
متن خاطره شهید غلامحسین درکتانیان:
دردفتر بسيج مركزي سپاه دزفول نشسته بودم. چند روزی از اعزام نیرو برای عملیات فتح المبین گذشته بود که مردی آشفته و سراسیمه وارد اتاق شد و بدون مقدمه دستش را کشید سمت عکس حضرت امام و مضطرب و هراسان گفت: «ببین برادر!به جد این آقا… اگه پسرم رو برنگردونید خونه، خودم و کل خونواده ام رو آتیش می زنم!»
اول باید قدری برافروختگیاش را به آرامش می رساندیم. در مقابلش بلند شدم و گفتم :«پدرجون! اول بیا یه کم بشین پیشِمون! یه نفسی تازه کن و بعدش بگو ببینیم چی شده و قضیه چیه و چه اتفاقی افتاده؟! »
حرف خودش را می زد و فقط یک جمله را تکرار می کرد: «باید پسرم برگرده! باید غلامحسین درکتانیان رو برگردونید! همین!»
نشاندمش روی صندلی و قدری با او حرف زدم تا آرام شود و از آن حس و حال بیرون بیاید. گفتم: «چشم پدر جون! شما یه قدری آروم باش ، من الان ماجرا رو پیگیری می کنم.»
موضوع را با حاج حمید خاکسار ، مسئول وقت بسیج در میان گذاشتم. حاج حمید گفت: «اشکالی نداره! وقتی پدرش رضایت نداره، پسرش رو برمی گردونیم! »
آمدم و به آن مهمان مضطرب و نگران گفتم: «ببین حاجی! ما حتماً پسرت رو اولین فرصت برمی گردونیم و اجازه بهش نمیدیم تو عملیات باشه!»
گفت: «مطمئن باشم؟!»
گفتم: «حاجی من بهت قول میدم! همین فردا میریم دنبالش و میاریمش پیشت!»
پدر غلامحسین که قدری آرام شده بود خداحافظی کرد و رفت و من هم فردا اول وقت رفتم پادگان دوکوهه. بچه هایی که برای عملیات فتح المبین اعزام شده بودند، توی پادگان دوکوهه مستقر بودند.
رفتم و بعد از پرس و جوهای متعدد، غلامحسین درکتانیان را پیدا کردم و ماجرای دیروز و نارضایتی پدرش را برایش مو به مو توضیح دادم.
از من اصرار و از او انکار. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. می گفت: «من توی گردان سازماندهی شدم و به هیچ وجه بر نمی گردم! من باید توی این عملیات باشم!»
از هر دری وارد شدم به بن بست خورد. ناچار گفتم: «پس بیا یه کاری بکن! بیا با من برگردیم دزفول. برو به خونواده ات سری بزن و من خودم قول میدم دوباره برت می گردونم پادگان!»
بالاخره راضی شد و موفق شدم به قولی که به پدرش داده بودم عمل کنم. حالا مانده بود قولی که به خودش داده بودم.
فردا صبح در نهایت حیرت دیدم رضایتنامه پدرش را توی دستش گرفته و لبخند زنان از من می خواهد که او را برگردانم به دو کوهه از او پرسیدم: «چطور پدرت راضی شد؟!»
لبخندی زد و گفت: «نمی دانم! برای من هم تعریف کرد ولی انگار معجزه شده بود»
خدا کمک کرد و به قولی که به او داده بودم هم عمل کردم و او دوباره برگشت بین نیروهای گردان.