خاطراتی از آزاده سرافراز حاج حمید اکبرنیا؛
يکشنبه, ۱۱ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۲۲
«نقیب دستور داد با دستبند دست چپم را از بالای گردن و دست راستم را از پشت کمر به هم ببندند. درد شدیدی در دست ها و کل وجودم پیچید. مرا انداختند توی سلول و نقیب دستور داد که تا صبح همینطور نگه ام دارند. درد مچ های دستم بدجوری عذابم می داد اما لذت نمازی را که با آن وضعیت و درآن شب خواندم هیچگاه از یاد نمی برم...»در ادامه خاطره آزاده و جانباز «حاج حمید اکبرنیا» از آسایشگاه موصل را در نوید شاهد بخوانید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، آزاده سرافراز حاج عبدالحمید اکبرنیا ۱۵ سال بیشتر ندارد که در بهمن ماه ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت در می آید در حالی که یک برادرش قبلا شهید شده است و برادر دیگر و پدرش همزمان در جبهه می جنگند.

خاطرات/ روایت های موصل

حاج عبدالحمید که آن روزها از تمام وقتش استفاده می کند، بر زبان های عربی و انگلیسی مسلط می شود، در ۵۵ روز حافظ قرآن می شود و امروز یک روان شناس است.  مدرک کارشناسی ارشد روانشاسی اش را از دانشگاه تهران گرفته است.

هم در آموزش و پرورش و هم به عنوان مشاور خانواده به هم میهنانش خدمت می کند. خودش در همین کتاب نوشته است که با خواندن یکی از کلمات قصار نهج البلاغه که امام علی (ع) فردی را از داشتن صفاتی زشت نهی می کند، تصمیم می گیرد که اگر روزی آزاد شد، روانشناس شود و به یاری خدا هم سرنوشت همین می شود. 

 تصویر اول:

حاج آقای قاسمی از بچه های طلبه دزفولی و بسیار فعال، جزوه تاریخ معاصری را آماده کرده بود و قرار شد من یک نمونه از روی آن بازنویسی کنم. قرار شد چهار نفر از بچه ها نگهبانی بدهند تا من کار بازنویسی جزوه را انجام دهم. اما نگهبان‌ها مشغول حرف زدن می شوند. من هم کنار پنجره، آرام و با خیال راحت مشغول نوشتن بودم که با صدای«گوم» به خود آمدم.

عدنان بود. سرباز تازه وارد عراقی. فریاد زد:«جیب القلم و الدفاتر». سکوت کرده بودم و هیچ پاسخی نداشتم. خودکار و دفترچه ها را زیر پتو قایم کردم اما هم دیر بود و هم بی فایده.

عدنان دستم را گرفت و صاف برد پیش «نقیب» و دفترچه‌ها و خودکار را داد دستش.

نقیب فرمانده اردوگاه بود و بسیار خشن. هنگام راه رفتن، ده دوازده سرباز عراقی همراهیش می کردند.

با چوبی که توی دستش بود زد به شانه ام و دستور داد مرا ببرند توی مقر.

تصویر دوم :

چشمانم را بستند و نیم ساعت بعد روبروی نقیب ایستاده بودم. گفت:«دفترچه‌ها را از کجا آورده‌ای؟»

گفتم: «همانجا زیر درخت پیدایشان کرده ام.»

اما او برافروخته‌تر فریاد زد و نام کسی را می خواست که دفترچه ها را به من داده است و من دوباره همان حرف قبل را زدم.

با چند سیلی و مشت و لگد انداختنم توی زندان. تابستان بود و هوا گرم و من فوق العاده تشنه.

تصویر سوم:

شب دوباره مرا بردند مقر و این بار با شنیدن همان حرف قبلی از من پاهایم را بستند به چوب فلک و پنج سرباز شروع کردند به زدن. این وسط «خلیل» با کابل می زد پشت ران هایم که از دردش نزدیک بود بیهوش شوم.

فلک تمام شد و من اصلا نمی توانستم پاهایم را روی زمین بگذارم.

دوباره نقیب سوالش را تکرار کرد. و دوباره . . .  فلک و کابل بود که بر کف پاهایم می خورد.

ضابطی داشتیم معروف به «ضابط برقی». کارش دادن شوک الکتریکی بود. دو سر یک سیم لخت را به لاله های گوشهایم وصل کرد و تهدید کرد برق را وصل می کند. اما باز هم من همان حرف قبل را زدم و خوشبختانه برق را وصل نکرد.

نقیب دستور داد با دستبند دست چپم را از بالای گردن و دست راستم را از پشت کمر به هم ببندند. درد شدیدی در دست ها و کل وجودم پیچید. مرا انداختند توی سلول و نقیب دستور داد که تا صبح همینطور نگه ام دارند.

درد مچ های دستم بدجوری عذابم می داد اما لذت نمازی را که با آن وضعیت و درآن شب خواندم هیچگاه از یاد نمی برم.

 نمی توانستم تحمل کنم. شروع کردم به خواندن دعای کمیل و با تمام وجود یارب یارب گفتم و خدا را خواستم به کمک. دیدم در باز شد.

سروان نقیب با چند سرباز دیگر آمدند. ابتدا دستور داد دستبندم را باز کنند. یک لیوان آب آورد و گفت: «بگو دفترچه را از کی گرفته ای؟» و دوباره همان جواب. آب را ریخت روی زمین و چند فحش داد و مرا انداخت توی سلول و من سرمست از اجابت دعایم در رهایی از دستبند، در نهایت تشنگی خوابیدم.

تصویر چهارم :

صبح درب زندان را که باز کردند، رفتم سمت حمام و دستشویی و از فرط تشنگی تا توانستم آب خوردم.

سناریوی آن روز را یک سرباز عراقی اجرا کرد. گفت: دستم را می برم بالا تا سیلی بزنم. اگر تکان خوردی، دوباره کتک می خوری و اگر عکس العمل نشان ندادی به همان یک سیلی بسنده می کنم. آن روز من فقط یک سیلی خوردم که با همان پرت شدم توی سلول.

 تصویر پنجم :

روز بعد «خلیل» و «جمعه» آمدند و در نهایت آرامش گذاشتند نهار بخورم. تعجب کردم. بعد از نهار خلیل کابل را گرفت توی دستش و گفت که در یک دایره به شعاع تقریبا هفت متر بچرخم. می خواست به من حالت تهوع دست بدهد و خودش با تمسخر می گفت:«می خواهم غذایت هضم شود. گیج می شدم و گاه به زمین می افتادم. اما ضربات کابل خلیل و جمعه باعث می شد که بچرخم. یک بار هم با کابل آنقدر محکم کوبید توی چشمم که چشمانم جرقه زد به طوریکه اول احساس کردم فلاش دوربین است.

تصویر ششم :

شش روز زندان به همین نحو با کتک و چوب و فلک گذشت. صبر و شکیبایی که خداوند هدیه داده بود باعث شد که از من چیزی عایدشان نشود و با تهدید و کتک آزادم کردند.

چه شیرین بود دیدن دوستانم بعد از چند روز سختی و شکنجه. انگار آزاد شده بودم و برگشته بودم ایران.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده