سه‌شنبه, ۱۳ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۱۰
«گفت: میخوام برم جبهه! ولی مادر و پدر اجازه نمیدن و برگه ی من رو امضا نمی کنند. مـــن هم خواستم خوشحالش کنم،گفتم: خب من برات امضا میزنم! خیلی خوشحال شد یه دفعه از جاش پرید و برگه را از توی جیب شلوارش در آورد وگفت: بیا امضا بزن!...»در ادامه خاطرات عبدالعلی عیدی فراش از زبان برادرش در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالعلی عیدی فراش در يكم فروردين 1347، در روستای نجف آباد از توابع شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش فاضل، كشاورزی می کرد و مادرش آمنه نام داشت. دانش آموز سوم متوسطه بود. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. چهارم دی 1365، با سمت تكاور در جزيره سهيل بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد.

خاطرات/«رضايت نامه»

متن خاطره شهید عبدالعلی عیدی فراش:

نشسته بودم توی خونه. عبدالعلی اومد کنارم نشست. خیلی ساکت بود. احساس کردم که یه چیزی میخواد بگه. دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:«چیه؟ چی شده؟!»

عبدالعلی اولش گفت:« هیچی!چیزی نشده.»

اصرار کردم و پرسیدم: «پس چرا اینقدر گرفته ای؟»

گفت: «آخه میدونی چیه؟ شما بزرگید هر کاری دلتون میخواد انجام میدید ولــی مــن …. چه فایده بگم؟ وقتی تو هم مثل مامان و بابا نمیذاری، چه فرقی میکنه؟»

گفتم: «بگو شاید کاری از دستم بر بیاد.»

گفت:« میخوام برم جبهه! ولی مادر و پدر اجازه نمیدن و برگه ی من رو امضا نمی کنند.»

مـــن هم خواستم خوشحالش کنم،گفتم:« خب من برات امضا میزنم!»

خیلی خوشحال شد یه دفعه از جاش پرید و برگه را از توی جیب شلوارش در آورد وگفت:« بیا امضا بزن!»

فکر نمی کردم که برگه همراهش باشه اما به هرحال امضا زدم. شب قبل از اعزام به جبهه دیدم عبدالعلی زیر درخت همش قرآن میخونه. رفتم سراغش و گفتم: «پسر خوب! نیمه شبه! نمی خوای بخوابی؟» برگشت یـه نـگـاه بـه مـن کرد، بعد یه نگاه به آسمون و گفت:« خواب به چشمام نمیاد. این جوری راحت ترم!»

 من هم اون موقع احساس کردم که بهتره خلوتش را بهم نزنم و او رو تنها گذاشتم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده