داستانهای شهید حمید از زبان شهید محمود (قسمت سوم)
يکشنبه, ۱۱ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۳۲
«صبح های جمعه، مراسم دعای ندبه برپا بود و اگر كسی ديگر دعا را می خواند، حميد ناراحت می شد. او می گفت: «من بايد دعای ندبه را بخوانم و اگر كسی قسمتی از دعا را از من بگيرد، ناراحت ميشوم. من بايد همه اش را بخوانم...»در ادامه خاطرات شهید حمید کیانی از زبان شهید محمود دوستانی در نوید شاهد بخوانید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید حمید کیانی بیست و هفتم بهمن‌ماه 1343، در شهرستان دزفول چشم به جهان گشود. پدرش علی نام داشت. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بیست و هفتم بهمن 1364، در والفجر 8 منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسيد.

خاطرات/

روایت آخرین روزهای حیات مادی شهید حمید کیانی از زبان شهید محمود دوستانی:

شور عجیب حمید

بعد از حدود سيزده روز، يک روز صبح زود، آقای عبدالحسين خضريان فرماندهي گردان گفتند كه بايد حركت كنيم. سه روز قبل از آن هم سيد جمشيد صفويان معاونت گردان سخنراني كردند و در سخنان خود از عمليات ها و برنامه های گذشته ياد كردند. بعد از آن يك «يزله» گرفتيم مثل عمليات‌های گذشته كه زمين را می لرزانيد. بچه‌ها پر از شور و حرارت بودند و سر از پا نمی شناختند و فريادهای شادی و «اليوم يوم الافتخار» آنها فضا را پر كرده بود.

در آنجا شهيد حميد كيانی با شوری عجيب براي بچه‌ها شعار ميداد. بچه ها تمام نخلستان را دور ميزدند و براي آخرين بار يزله ميگرفتند. در آن روز بچه ها حسابی روحيه گرفتند و شارژ شدند.

شايد تا آن زمان اين نخلستانهای بهمنشير و خاك و فضای آن چنين افرادی را با چنين برنامه هايی نديده بود و بيشك دیگر هم نخواهد ديد.

بی تاب

بچه ها برای عمليات بی‌تابی ميكردند. كسی كه آماده تر از بقيه ما بود حميد كيانی بود. او بيتابی عجيبی داشت و هر وقت مرا می ديد، می گفت: «محمود، چه خبر؟ پس چرا حمله شروع نميشود؟ مي‌ترسم دشمن بفهمد و عمليات لو برود.»

او دعاخوان ما بود

شايد من خيلی نام شهيد حميد كيانی را برده باشم، ولي خدا شاهد است كه او به گردن ما حق دارد. او دعاخوان ما بود و هر جا كم می آورديم، حميد دعا را می گرفت و از اول تا آخر می خواند و خسته هم نمی شد. او به راستی يكی از سربازان امام زمان(عج) بود.

صبح های جمعه، مراسم دعای ندبه برپا بود و اگر كسی ديگر دعا را می خواند، حميد ناراحت می شد. او می گفت: «من بايد دعای ندبه را بخوانم و اگر كسی قسمتی از دعا را از من بگيرد، ناراحت ميشوم. من بايد همه اش را بخوانم.»

آن دو- سه روز گذشتند و موقع رفتن فرا رسيد. آن لحظات لحظاتی حساس و فراموش نشدنی بود و تنها كسی كه در آنجا بوده است متوجه سخنان من ميشود.

قیامتی شد

قبل از شروع عملیات و پس از خواندن پیام فرمانده سپاه، حميد كياني كه فرمانده دسته اول ما بود، با دست اشارهاي به من كرد و دريافتم كه ميخواهد براي بچه ها حرف بزند، چون قبلاً به من گفته بود كه در آخرين روز ميخواهم با بچه ها سخن بگويم.

 اگرچه وقت تنگ بود، بچه‌ها را كه هنوز گريه مي كردند، به شنيدن سخنان حميد دعوت كردم. حميد برخاست و با ديدن او بچه ها زدند زير گريه. او خودش را به زحمت كنترل ميكرد. يكي– دو تا تذكر داد و از بچه ها خواست در اين ساعات آخر، دست توسل را به سوي ائمه اطهار(ع) دراز كنند و با يقين مي گفت: «قطعاً خدا و امام زمان(عج) ما را كمك مي كنند؛ چون هر چه فرموده و خواستهاند، انجام دادهايم، آنها هم ياريمان خواهند كرد.» و ميگفت: «براي بيبي حضرت زهرا(س)، خيلي بر سر و سينه زده ايم و الآن بايد به ما كمك كند و مي كند. بايد در همة لحظات، چه در آب كه خودمان را گم ميكنيم و چه در خشكي و چه در وسط صحنة جنگ، از او كمك بخواهيم. او را بايد ياد كنيم و او هم بايد به ما كمك كند و ميكند.»
او صحبت هايش را با صلابت خاص خودش ادامه داد و محكم و با يقين به امداد و نصرت الهي اشاره داشت. او حدود شش دقيقه سخن گفت و همه را به گريه واداشت و در دل بچه ها تأثير خوبي گذاشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده