گفتگوی اختصاصی با برادر شهید «غلامرضا شریفی»؛
«به خوبی به خاطر دارم یک روز مادرم به او گفت: «غلامرضا تو از همه کوچکتری، رفتن به جبهه برای تو زود است تازه همه برادرانت که در جبهه هستند تو پیش من بمان» اما غلامرضا در جواب مادرم گفت: «مادر مبادا بعد از شهادتم گریه کنی من خمس بچه های تو هستم و من شهید می‌شوم...» آنچه خواندید بخشی از سخنان برادر شهید «غلامرضا شریفی»در گفتگو با نوید شاهد خوزستان است. شما را به خواندن متن کامل این گفتگو دعوت می کنیم.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، خورشید کم کم در حال غروب کردن بود و خانواده شهید غلامرضا شریفی به میدان وردی شهر همدان رسیدند، خبرنگاران و عکاسان همراه مسئولین به استقبال آمدند.

هوای همدان خنک است و نسیمی عکس غلامرضا را در دستان خواهرش نوازش می کرد، 23خرداد ماه سال 1403، از لحظه ورودشان به شهر همدان، خواهر بزرگتر شهید، که الان به جای مادر آمده است تا این چشم انتظاری را پایان ببخشد شروع به مرثیه خوانی می کند و به جای مادرش به زبان عربی برای غلامرضا می خواند، عزاداری می کرد و خوش آمد می گفت. نگاهش که کردم چشمانش بسیار غمگین بود و پر از انتظار، گویی هیچکس را نمی دید و یا نمی شنوید فقط گوش هایش کلماتی را می شنوید که از غلامرضا و مادر چشم انتظارش می گفتند.

و اما مردم همدان، بسیار خوشحال و گرم و صمیمی منتظر خانواده غلامرضا بودند که 42 سال دوری را با صبوری لحظه شماری کرده بودند تا به وصال فرزندشان که کیلومترها از آنها دورتر است برسند.

پایان چشم انتظاری خانواده شهید غلامرضا شریفی

صبح روز پنجشنبه 24 خرداد ماه مسئولین شهر همدان و خانواده‌های شاهد و ایثارگر همدان در موزه دفاع مقدس شهرستان همدان منتظر بودند تا در کنار شهید گمنامی که در آنجا به خاک آرمیده بود و حتما مادری در گوشه‌ای از این سرزمین پهناور هنوز چشم انتظار فرزندش هست به خانواده غلامرضا خوش آمد بگویند و در غم این خانواده داغ دیده شریک باشند و ثابت کنند که غلامرضا در همدان تنها نبوده و نیست.

خوزستان سرزمین پرستوهای مهاجر ایران زمین است و شهید غلامرضا شریفی که در سال 1342 در دشت آزادگان خوزستان به دنیا آمده و تا آخرین قطره خونش برای دفاع از خاک و وطن از خوزستان خارج نشده است حالا 27 سال است که به عنوان شهید گمنام میهمان مردم همدان است. وی در سال 1376 به عنوان شهید گمنام به میهن اسلامی بازگشت و پس از 42 سال به آغوش خانواده رسید و این چشم انتظاری پایان گرفت.

مردم همدان چه آنروز که به استقبال شهید رفتند و چه امروز که به استقبال خانواده شهید تمام توان خود را به کار گرفتند تا ثابت کنند که شهید غلامرضا شریفی فرزند همدان است.

و اما، مادران و خواهران شهدای همدانی که با در دست گرفتن عکس فرزندان شهیدشان به استقبال خانواده ای آمدند که از راهی دور آمده بودند، تا با شوق سنگ مزار فرزندشان را در آغوش بکشند و مادران شهیدان سرخی که بر دستان خواهر شهید غلامرضا شریفی بوسه می زند و او را در آغوش می کشد تا اطمینان دهد که غلامرضا در همدان تنها نبوده است.

لحظه وصال

لحظه وصال چه با شکوه بود و چه دردناک، خواهران شهید به جای مادری که در این دنیا نبود تا مزار فرزندش را ببوسد و مویه کند، مزار برادر را در آغوش گرفتند و اشک می ریختند و خواهر کوچکش در میان اشکها و قربان صدقه رفتن هایش مدام می گفت: «غلامرضا دیر آمدی مادرم خیلی چشم انتظارت بود...» و برادرهایی که بر مزار بوسه می زدنند و سعی داشتند خواهرانشان را آرام کنند و دل خودشان برای برادر کوچکترشان پر کشیده بود. 

بعد از اینکه کمی آرام شدند در کنار برادر بزرگ شهید «غلامرضا شریفی» نشستم، و از ایشان خواستم تا برای من از غلامرضا بگوید. وقتی کنارشان نشستم دیدم دیگر از نگرانی صبح در مراسم استقبال خبری نیست، دیگر از آن اندوهی که در چشمانشان موج می زد خبری نبود و گویی با بوسه بر مزار غلامرضا قلبش آرام گرفته بود.

آرام لبخندی زد و گفت: «بفرمایید دخترم، من عباس شریفی هستم برادر بزرگ شهید غلامرضا شریفی که در سال 1376 به عنوان شهید گمنام در مزار شهدای همدان خاکسپاری شده و بعد ۴۲ سال انتظار طی آزمایش DNA در روز شنبه نوزدهم خرداد ماه ۱۴۰۳ شناسایی و به خانواده ما اطلاع رسانی شد.»

مادرم من خمس بچه های تو هستم

از ایشان خواستم تا غلامرضا را برای ما معرفی کند تا نسل جوان ما او را بهتر بشناسند و ایشان ادامه داد: «غلامرضا در سال 1342 به دنیا آمد و فرزند پنجم خانواده بود در سن 16 سالگی با آنکه خانواده برای ایشان بسیار نگران بود ولی راهی جبهه های حق علیه باطل شد و در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید البته آن روزها همه مردم خوزستان به نوعی با جنگ درگیر بودند و ما چهار برادر همه با هم در جبهه بودیم ولی شهادت قسمت غلامرضا شد...»

نگاهی به قاب عکس غلامرضا کرد. عکسش را بوسید و لبخندی زد گویی خاطره ای از غلامرضا به ذهنش رسید و گفت: «خیلی مهربان بود و همیشه و در همه حال به همه کمک می کرد. با آنکه از همه ما کوچکتر بود اما دلش از همه بزرگتر بود به خوبی به خاطر دارم یک روز مادرم به او گفت: «غلامرضا تو از همه کوچکتری، رفتن به جبهه برای تو زود است تازه همه برادرانت که در جبهه هستند تو پیش من بمان» اما غلامرضا در جواب مادرم گفت: «مادر مبادا بعد از شهادتم گریه کنی من خمس بچه‌های تو هستم و من شهید می‌شوم...» مادرم اجازه نداد که حرفش را تمام کند و با عصبانیت گفت:«فکر کردی! من هم می روم در خیابان گریه می کنم و خودم را می زنم، من طاقت دوری تو را ندارم» 

اشکهایش سرازیر شد و گفت: «بخدا غلامرضا همه چیز را می دانست نمی دانم دخترم شاید به ایشان الهام شده بود و به ما نمی گفت، وقتی مادرم از گریه حرف زد غلامرضا لبخندی زد و گفت:«مادرم نگران نباش برای اینکه تو گریه نکنی و دشمن دلشاد نشود و از خدا خواسته ام هیچ وقت جسدم پیدا نشود...» و در آخر همین شد و به آرزویش رسید، تا سال 1393 که مادرم از دنیا رفت چشم انتظار غلامرضا بود.

غلامرضا بسیار آدم متواضع و مهربانی بود

صدای مجری برنامه در فضا پیچیده بود که از مادران و خانواده های شهدا بخاطر صبوری و استقامتشان قدردانی می کرد ولی برادر شهید غلامرضا شریفی بی توجه به تمام جمعیت دوست داشت که از برادرش بگوید. ادامه داد: «غلامرضا بسیار آدم متواضع و مهربانی بود و از کودکی به نماز و روزه می پرداخت و همیشه در جلسات قرآن و کلاس های نهج البلاغه حضور فعالی داشت. دانش آموز بود که جنگ هشت سال دفاع مقدس شروع شد و ایشان به خواسته خودشان در جبهه حضور پیدا کرد و همیشه دعا میکرد که در راه اسلام و وطن شهید بشود. زمانی که جنگ شروع شد اعلام کردند که شهر باید خالی شود و خانواده ها از شهر خارج شوند، برای خانواده ما هم چاره ای نبود مادر و خواهرانم را به همراه پدر و غلامرضا به مازندران منزل اقوام فرستادیم. من و بقیه برادرانم و پسر عموهایم در شهر ماندیم تا دفاع کنیم اما بعد از گذشت 10 روز غلامرضا طاقت نیاورد و به سوسنگرد برگشت...»

از ایشان خواستم از لحظه شهادت شهید شریفی برایمان بگوید، چند دقیقه ای سکوت کرد، اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد: «متأسفانه در آن لحظه‌ای که خبر شهادت را به مادرم دادند من در کنار ایشان نبودم، چون خودم در بستان همرزم غلامرضا بودم. من در بهداری مشغول به کار بودم و در شبهای عملیات ما باید برای مداوای رزمندگان زخمی آماده باش می شدیم.

هیچ خبری از پیکر غلامرضا نبود

شب عملیات دلشوره عجیبی داشتم و از بچه‌هایی که به عقب می آمدند سراغ غلامرضا را می گرفتم نزدیک به صبح بود که فهمیدم سنگرشان را با خمپاره زدند و ایشان و همرزمانشان که یکی از آنها پسر عموی خودمان بوده همه زخمی شدند، اما چون سنگرشان جلو بود امکان رفتن به جلو را نداشتیم و باید منتظر می شدیم. ناگهان با سپیده دم صبح پسر عمویم را دیدم که در میان رزمندگان زخمی است وقتی سراغ غلامرضا را گرفتم متوجه شدم که به شهادت رسیده است. وقتی برگشتم مادر خیلی ناراحت و آشفته بود چون هیچ خبری از پیکر غلامرضا نبود و این مسئله باعث رنجش مادر شده بود.

بعد از سه سال ساک لباسش و وصیت نامه‌ای که ایشان نوشته بودند به دستمان رسید. در وصیت نامه از تمام خواهران و برادران خواسته بود که به دین اسلام پایبند باشند و در این راه قدم بردارند همچنین وصیت کرده بودند که پیکر ایشان را در بهشت شهدای سوسنگرد دفن کنیم.»

تهیه و تنظیم: مریم شیرعلی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده