«من در جبهه کفش بچهها را جمع میکنم»
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهدا حسینی وار رفتند تا ما بازماندگان در مسیر حق پایدار بمانیم و راه پاک آزادگی و بندگی را ادامه دهیم، از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم، رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند و ما اکنون با حقیقت وجودی آن عزیزان زندهایم.
درست در روزهایی که میهن اسلامی، سختترین ایام خود را سپری میکرد، قلب مهربان پدران و مادران شهدا چنان خورشیدی گرم در زمستانی سرد و یخ زده، آفتاب مهربانی و همراهی را در این سرزمین تاباند و فرزندان خود را عازم جبهههای نبرد می کردند.
«شهید بهروز دینوی زاده» از شهدای شاخص شهر دزفول است که در طول دوران دفاع مقدس و تا قبل از شهادت مسئولیت های متعددی در لشکر۷ ولیعصر(عج) بر عهده داشته است. او که بارها در عملیاتهای مختلف مجروح شده بود، چه در عرصه جهاد اصغر و چه در میدان جهاد اکبر، حرفهای بسیاری برای گفتن داشت. خاطرات زیر ماحصل گفتگو با سرکار خانم«شهلا دینوی زاده»، خواهر این شهید والامقام است.
نوید شاهد خوزستان: لطفا از دوران کودکی و نوجوانی شهید دینوی زاده برایمان بگویید.
شهلا دینوی زاده: بهروز متولد نهم آبان ۱۳۳۹ و دومین پسر و فرزند خانواده بود. شاید روی همین حساب بود که بهروز انسان بسیار متعادلی بود. حتی بعدها که تعداد فرزندان به هشت نفر رسید، انگار جایگاه تعادلش به خوبی تثبیت شده بود. کودکیاش به اعتراف بزرگترهای فامیل، با شیرینزبانی و به دست آوردن دلها به نوجوانی رسید.
برادر بزرگترمان که برای ادامه تحصیل از ایران رفت، انگار همه مسئولیتها و بزرگی به دوش بهروز گذاشته شد. در هر کاری که به او واگذار میشد احساس مسئولیت میکرد. قبل از پیروزی انقلاب، با وجودی که خانواده نیازمند درآمدی نبود به کارگری ساختمان و بعضاً کورهپزخانه میرفت. انگار میخواست در کوره داغ زندگی، آبدیده شود.
نوید شاهد خوزستان: اخلاق شهید دینوی زاده را چگونه توصیف میکنید.
شهلا دینوی زاده: رسیدگی به محرومان از برنامههای همیشگی بهروز بود. نه فقط اموال، بلکه مهر و محبت را چنان انفاق میکرد که گویا رسالت خلقت او همین مهرورزی بوده و بس. از دروغ و غیبت به شدت متنفر بود و بسیار محترمانه این خطا را به نزدیکان تذکر میداد.
به یاد دارم شبی از مجلس عروسی برگشته بودیم و از پوشش و رفتار برخی از افراد آن مجلس برای هم حرف میزدیم که یک لحظه بهروز آخآخ گویان به ما ملحق شد. گویا صدای ما را شنیده بود. رو به ما کرد و گفت: «شما چطور میتوانید تکهتکههای گوشت من را بخورید؟!» شرمنده از رفتار و غیبت شدیم طوری که پس از گذشت این همه سال از آن اتفاق، همچنان نفوذ کلامش در ذهن و جانمان جاری است.
سجايای اخلاقیاش برای هر كس كه او را میشناخت جاذب بود. او عاشق خدا بود و سراپا جذبه و شور و ايمان. در كنار مردانگی و شهامت، صبور و آرام بود. از خصوصيات بارز او تواضع بود. چون درختی پربار سر به زير داشت. پر ثمر ولی آرام بیهيچ ادعايی.
خنده از چهرهاش محو نمیشد. سعه صدر و حسن خلقش نمايانگر روح بلند او بود. با همه به محبت رفتار می كرد. بندگان خدا را دوست داشت. به عيادت بيماران و زيارت خانوادههای شهدا میرفت و به فقرا مهر میورزيد و صدقه میداد. غالباً شوخ بود و خوش خلق. سينهاش گنجينه راز بود، تا پايان حيات، به خانوادهاش نگفته بود در جبهه چه میكند؟
قلبش اختصاص به محبت خدا داشت به همين جهت تولی و تبری را خوب رعايت می كرد. احكام را به دقت عمل می كرد. خمس می داد. در نمازهای جمعه شركت می كرد. هيچگاه مطالعه را فراموش نمی كرد و مرتب در صدد كسب معرفت بود ديگران را نيز به خواندن كتاب ترغيب می كرد. گاه نيمه شبها تا صبح مشغول مناجات بود و گریه های نیمه شبش مشهور. حتی ازدواج هم برای او بندی نبود كه به دنيا متصلش کند.
در تقوا و خلوص به آنجا رسيده بود كه حتی در پوشيدن لباس سپاه هم احتياط می كرد و آن را پوشش ياوران مهدی(عج) می دانست و معتقد بود كسی كه لباس سپاه را می پوشد برای مردم الگوست و بدين جهت كمتر از آن استفاده می كرد تا مبادا حركتی، كلامی از او باعث شكستن اين الگو نشود.
نوید شاهد خوزستان: از چه سنی و چگونه شهید وارد مبارزات سیاسی شد؟
شهلا دینوی زاده: بهروز در درس فرد متوسطی بود و به راحتی میتوانست پس از دیپلم ادامه تحصیل بدهد اما ترجیح داد در خدمت مستضعفان و اعتقاداتش باشد. او خط مبارزه را از دوران انقلاب شروع کرد. ما را هم به مبارزه سوق میداد. من به تشویق بهروز کتابهایی را مطالعه میکردم که خط فکریام را تغییر داد. وی در سال 1355 مبارزات مذهبی خود را عليه حكومت مستكبران آغاز كرد و در اهواز با عدهای از دوستان عليه رژيم تظاهرات كردند كه منجر به درگيری شد و عدهای از دوستانش دستگير شدند.
در سال 1357 همراه با امت بيدار و هميشه در صحنهمان عليه رژيم خود فروخته شاه قيام كرد و در تمام صحنهها و راهپيمائیهايی كه صورت میگرفت شركت میکرد و هر جا نياز به جوشش و حركت و ايثار بود، چهره با صلابت او بود كه می درخشید.
چه آنجا كه مسئوليت پخش اعلاميه و نوارهای سخنرانی امام را به عهده می گرفت و چه آنجا كه بر ديوارهای شهر نفرت مردم را از رژيم نقش می زد و شعار می نوشت و یا كليشههای امام و شهيدان را به ديوارها نقش میزد. بهروز همه جا حضور فعال و پررنگی داشت.
نوید شاهد خوزستان: اصلا چطور شد که به جبهه رفت؟
شهلا دینویزاده: بهروز بعد از پیروزی انقلاب، به عضویت ذخیره سپاه درآمد و من هم به تبعیت از ایشان وارد ذخیره سپاه شدم. در سپاه مسئولیتهایی هم داشت که هیچ وقت بروز نمیداد.
ماموريت به كردستان رسيدگی به سيل زدگان شوشتر، پاسداری و كنترل رانده شدگان عراقی به مهران، رفتن به آبادان جهت مبارزه با گروهكهای ملحد، خدمت در جهاد سازندگی برای برق كشی و ساختن و تعمير خانههای روستائيان محروم دزفول نشانگر عشق و شور او به خدمت در راه خدا بود.
در جنگ بود كه شخصيت بهروز شكل گرفت و اعجاب آميز درخشيد. شجاعت و شهامت او در عملياتها چشمگير بود. از آغاز جنگ در جبهههای متعدد حضور داشت و با تمام وجود در راه دفاع و جهاد تلاش می كرد. او در اکثر عمليات ها شركت كرد. از حصر آبادان گرفته تا فتح المبين و والفجرها!
در تمام اين عملیات ها بهروز شير شجاع ميدان جنگ بود. در تمام حملات اصرار داشت به دور از عنوان و مسئولیت در خط مقدم بجنگد.
نوید شاهد خوزستان: از خاطرات شهید بهروز بگویید؟
شهلا دینوی زاده: بهروز وارسته بود و رفتاری الهی داشت. در عین حال که حساب و کتابش را مینوشت تا خمس بدهد یک ذره دلبسته دنیا و مال دنیا نبود. به دیگران که پول نیاز داشتند در قالب قرض میداد اما وقت پس گرفتن میگفت: «بخشیدهام، حلالت باشد»
در جبهه مسئولیت داشت و ما میدانستیم اما خودش اصلا این را بروز نمیداد. به خوبی به خاطر دارم حتی وقتی قرار شد برایش به خواستگاری برویم، از او پرسیدیم: «در سپاه و جبهه چه میکنی که به خانواده عروس بگوییم؟!»
با شوخطبعی گفت: «خب من هم مثل بقیه فرمانده هستم. سپاه اگر ۲۹۹ عضو داشته باشد، حتما اگر مادرِ ۳۰۰ نفرشان بخواهند به خواستگاری بروند میگویند پسر ما در سپاه فرمانده است...»
بعد خندید و گفت:«من در جبهه کفش بچهها را جمع میکنم. مسئولیت کمی نیست!»
نوید شاهد خوزستان: از آخرین دیدارتان و خداحافظی با شهید برایمان بگویید؟
شهلا دینوی زاده: در آخرین روز دیدار از منزلمان در دزفول به پادگان دوکوهه رفت. اول صبح برای صبحگاه رفته بود. چون وقت رفتن هوا تاریک بود، یک لنگه از کفش خودش که قهوهای رنگ بود و یک لنگه از کفش بابا که مشکی بود را پوشید. وقتی بابا بعد از او میخواست سرکار برود متوجه اشتباه بهروز شد و با خنده جریان را برای همه خانواده تعریف کرد. تا ساعت ۲ که از پادگان برگشت کلی خندیدیم که اگر بهروز بفهمد چه اشتباهی کرده چه میشود.
وقتی برگشت عادی مثل همیشه بود. پرسیدیم زمانی که فهمیدی یک لنگه کفش قهوهای و یکی مشکی پوشیدی خجالت نکشیدی؟ با تعجب نگاهمان کرد و گفت: «چیز مهمی نبود که حتی به آن فکر کنم. آن قدر مسائل مهم هست که این امور دنیا قابل فکر نیست.» آن روز با این اتفاق دیگر شک نداشتیم که به زودی شهید میشود.
بعدها همسرش برایمان تعریف کرد که بهروز قبل از شهادتش، یک شب تب کرد و من چند بار ایشان را پاشویه کردم. صبح که حالش بهتر شد، دستم را بوسید و حلالیت گرفت و گفت: «تو هیچ وظیفه نداشتی پاشویهام بدهی، حقت را بر من حلال کن!»
نوید شاهد خوزستان: رابطه شهید با شما و اطرافیانش چگونه بود؟
شهلا دینوی زاده: بهروز برایم مثل یک ولی و معلم بود. از دست دادنش نه فقط برای من که برای خانواده خلأ بزرگی بود. بارزترین صفت بهروز همان خوشخلقی و مدارایش با دوستان و آشنایان بود. با اینکه ذرهای از مواضع برحق خودش کوتاه نمیآمد اما کرامت انسانی را به خوبی نگه میداشت.
بارها که دیدار میسر میشد با او دست میدادیم و او سرش را دولا میکرد برای بوسیدن و خودش متواضعانه دست ما را که از او کوچکتر بودیم میبوسید. وقتی اعتراض میکردم میگفت: «دولا میشوم که سرم را ببوسی. روزی ناراحت میشوی از اینکه نبوسیدیاش.»
نوید شاهد خوزستان: آیا خواب شهید را بعد از شهادت دیده اید؟
شهلا دنیوی زاده: خوب معلوم است بارها و بارها به خوابم آمده و با من صحبت کرده است اما اگر از خوابی که چون رویای صادقه برایم اتفاق افتاد بگویم این است که در اولین باری که بهروز زخمی شد، سه هفته بعد از شهادت شهید جاسبی زاده بود. «حسن جاسبیزاده» یک رزمنده تهرانی بود که از گردن قطع نخاع شده بود و من به عنوان امدادگر از ایشان مراقبت میکردم. دو ساعت پایانی عمر حسن من بالای سرش بودم و جای خواهر نداشتهاش برای او خواهری کردم. شهادت ایشان روی من تأثیر زیادی گذاشته بود، طوری که همکارانم از این موضوع مطلع شده بودند.
من شب قبل از مجروحیت بهروز بیمارستان بودم. داشتم در زیر پلهای که در اختیار ما گذاشته بودند استراحت میکردم. شبهایی که کمی کار سبک بود نوبتی یکی دو ساعت میخوابیدیم. تازه چشمهایم گرم شده بود که خواب دیدم بهروز زخمی شده و از اتاق عمل او را آوردهاند و روی تخت شماره یک سالن بستری کردهاند. یک دفعه از خواب پریدم و پابرهنه از محل استراحت به طرف جایی که تخت شماره یک بود دویدم. دوستم که خانم امدادگری بود با تعجب پرسید: «چی شده؟!»
و من سراسیمه گفتم: «خواب دیدم بهروز زخمی شده و روی این تخت بستریاش کردهاند.»
دستم را گرفت و سعی می کرد من را دلداری بدهد و گفت: «دختر چرا با خودت اینطوری میکنی؟! دیدی که برادرت مجروح نشده است. خودت هم که گفتی خواب دیدهای. از بس در فکر شهید حسن جاسبی هستی دچار این حالات میشوی. برو، خوب نیست پرستارها تو را با این وضعیت ببینند.»
ناراحت شدم و گفتم: «خب ببینند! مگر چه میشود! خواب دیدم دیگر! بهروز برادر من است...»
دوستم اشاره به پاهایم کرد و تازه متوجه شدم که بدون کفش تا بخش دویدهام. صبح نوبت کشیک ما تمام شد و ما به منزل رفتیم تا استراحت کنیم. هنوز نخوابیده بودم که تلفن منزل بصدا در آمد و دوست برادرم گفت:«بهروز زخمی شده است.»
دلم ریخت. سریع خودم را به بیمارستان رساندم. کارهایش را انجام دادم و او را به اتاق عمل بردند. وقتی از اتاق عمل آوردند درست روی تخت شماره یک سالن که خالی بود بستریاش کردند. خوابم در عالم واقع عیناً تکرار شده بود و آن لحظه خیلی بر من سخت گذشت.
نوید شاهد خوزستان: از لحظه شهادت ایشان برایمان بگویید
شهلا دینوی زاده: بهروز پیش از شهادت بارها مجروح شده بود. حتی چند انگشت دست چپش به واسطه تیری که به پایین ساعدش خورده بود حالت فلج گرفته بود. پیوند عصب پا به دستش هم خیلی مجروحیتش را بهتر نکرد. به کتف و سرش هم ترکش خورده بود. یک بار هم مورد سوءقصد منافقها قرار گرفت که تیری به او اصابت نکرد.
او چند ماه قبل از شهادتش به زیارت امام رضا (ع) رفت. آنجا عبایی خرید و به حرم شریف متبرک کرد. همان جا هم گفته بود:«آرزویم این است که مثل امام حسین (ع) شهید شوم و کفنم همین عبا باشد.» این نکته را فقط به نزدیکترین دوستش گفته بود.
و سرانجام بهروز در بیست و ششم بهمن 1364 در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. نحوه شهادتش را تا آنجا میدانم که مانند مولایش حسین (ع) سر در بدن نداشت و همانگونه که از پیش گفته بود با همان عبا و تربت امام حسین (ع) به خاک سپرده شد.
تهیه و تنظیم: مریم شیرعلی