خاطره/ روزی که علم علمدار شکست
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالعلی بهزادی راد، یکم ارديبهشت 1341، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش احمد و مادرش زهرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. بيستم اسفند 1364، در فاو عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيکر او را در شهيدآباد زادگاهش به خاک سپردند.
متن خاطره:
ساده زيستي عبدالعلی بهزادیراد زبانزد بچه های گردان بود. قبل از اعزام به جبهه، مختصر وسايل خود حتي لباسش را در راه خدا بخشيد و فقط براي خود يكدست لباس رزم باقی گذاشت.
وی برحسب وظیفه ای که داشت علاوه بر مدتها تلاش و فعالیت در بسیج مسجد محل و پاسداری سرانجام جهت گذراندن دوران خدمت مقدس سربازی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در یگان توپخانه پانزده خرداد اصفهان مشغول گردید.
پس از یک دوره آموزشی به جبهه های نور علیه ظلمت در منطقه جنوب اعزام گردیده و با توجه به علاقه ای که به نوحه خوانی و شرکت در مراسم دعا داشت هر بار که برای چند روز مرخصی به دزفول می آمد به جمع آوری نوحه می پرداخت تا در مراسم دعا در کنار عزیزان رزمنده بتواند در این راه خدمتی کند وبعدا” دوستان او در این مورد خاطراتی چند تعریف نمودند. در این اواخر چنان انس والفت با جبهه پیدا کرده بود که از یکی از نامه هایشان چنین میخوانیم:
واقعا در این مکان (جبهه) و در کنار رزمندگان جبهه های نور، انسان ساخته می شود از معارف اسلامی و قرآنی گرفته، احکام شرعی و مسایل اخلاقی همه از الطاف و توجهات خداوند است که برای ما کلاس انسان سازی است باید اذعان نمود که انسان هرچند هم از نظر اعتقادی ضعیف باشد در این مدرسه (جبهه) ساخته می شود.
هنوز هم صداي گرم و شور آفرين نوحه خواني اش در گوش بچه هاي رزمنده طنين انداز است و عشق و ارادت به امام حسين (ع) وصف ناشدني بود تا جايي كه هميشه مي گفت: «من حاضرم تمام هستي و وجود خود را فداي امام حسين (ع) كنم.»
عبدالعلی علمدار هيأت بود. در شهر دزفول علمي داشت به نام علم حضرت عباس كه ماه محرم هر سال، آن را آماده مي كر د. در روزهاي عزاداري بر دوش مي كشيد و در جلوي هيأت مي درخشيد.
روزي كه بدن پرپرشده اش را بعد از عمليات والفجر ۸ به سوي گلزار شهيداباد تشييع مي كردند، علم او بر دوش مشايعت كنندگان بود و در كنار تابوتش چشمها را به اشك نشانده بود. تا گلزار شهدا هنوز فاصله زيادي بود كه ناگهان علم از وسط شكست و بر روي زمين افتاد. گويي او طاقت نداشت كسي جز عبدالعلی او را حمل كند.