خاطره/من مسئول هستم
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمد فرخی راد دهم ارديبهشت1331، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش رضا، مشك دوز بود و مادرش هاجر نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. معلم بود. ازدواج كرد و صاحب يك پسر و دو دختر شد. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت و در كوشك به اسارت نيروهاي عراقي در آمد. هفده ام مرداد 1363، در اردوگاه موصل عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسيد.
متن خاطره:
کلاس های سوادآموزی را همان روزهای اول اسارت راه انداخت. امکاناتی که نبود. از هر روشی که می شد به اسرا سواد یاد داد استفاده می کرد. از نوشتن با گچ و ذغال روی کف سیمانی آسایشگاه تا خط کشیدن با چوب روی خاک های کف محوطه اردوگاه. گاهی هم جعبه های خالی تاید را می گذاشت توی آب خیس بخورد. بعد لایه لایه جدا می کرد و از آنها به عنوان کاغذ استفاده می کرد و کتاب فارسی و ریاضی دبستان طراحی می کرد.
او را همیشه به خاطر داشتن یک تکه مداد شکسته یا یک خودکار که کِش رفته بود، می گرفتند و به شدت شکنجه می کردند. گاهی ساعت ها او را زیر مشت و لگد و کابل و چوب می گرفتند و آنقدر می زدند تا خودشان خسته و نیمه نفس می افتادند روی زمین!
در چندماهی که با هم بودیم، روز بدون کتک نداشت. به خاطر فعالیت های مکررش توی دید عراقی ها بود و هر بار به بهانه ای او را می زدند. خوب هم می زدند. گاهی وقتی او را به آسایشگاه می آوردند نای حرکت نداشت. اما بلافاصله لبخند می زد و خود را سرحال نشان می داد و نمی گذاشت روحیه بچه ها خراب شود.
چندین بار به او گفتم: «مَش مُحَمد! چرا آخه اینقده اصرار داری به معلمی! خب این بساط کلاس و درس رو جمع کن! اینا بالاخره یه بلایی سرت میارن!»
برای کارش دلایل زیادی داشت. اینکه نباید فرصت را تلف کنیم. اینکه معلوم نیست چند روز اینجا اسیر باشیم و آینده نامعلوم است. باید از فرصت ها استفاده کنیم. برای روحیه بچه هم خیلی مفید است.
به شدت نگران حالش بودم. کارش ابتکار خوبی بود و معجزه وار روحیه ها را عوض کرده بود، اما من نگران جانش بودم . می ترسیدم بلایی سرش بیاورند. یک بار که به شدت مورد شکنجه قرار گرفته بود، باز هم تاب نیاوردم و همان سوال قبلی را پرسیدم. حتماً باید اتفاقی برات بیفته؟! دیگه نمی خوای تمومش کنی؟! سرش را انداخت پایین و گفت: « احتمال دارد دولت حقوق معلمی ام را به خانواده ام بدهد. من در مقابل آن حقوق مسئول هستم. من باید اینجا کار کنم تا نانی که فرزندانم می خورند حلال باشد.»
تمام بدنم به لرزه افتاد از این جواب. مات و مبهوت نگاهش می کردم. بعدها چندبار دیگر هم به مناسبت شکنجه های رنگارنگ و اعتراض من، همین پاسخ را تکرار کرد.
خدا می داند هنوز صلیب سرخ ما را ندیده بود. هنوز نمی دانست دولت حقوقش را به خانواده اش می دهد یا نه. آن طوری که می گفت، یک پسر و یک دختر داشت و یک توراهی که هنوز به دنیا نیامده بود. هنوز حتی نامه ای هم به ایران نفرستاده بود و نامه ای نگرفته بود که مطمئن شود، حقوقش را به زن و بچه اش می دهند یا نه! اما در اسارت و در زیر شکنجه های وحشیانه بعثی ها هم احساس مسئولیت می کرد.
چه خوب بود این جمله تکان دهنده ی شهید فرخی را بالای میز هر مدیر و سردر ورودی هر اداره و ارگانی می نوشتند و بدان عمل می کردند.