«دا من زن میخوام»
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید «رضا عادلی کرد زنگنه» دهم اسفند سال 1368 در خانوادهای مذهبی در اهواز ديده به جهان گشود. وی پس هجوم تکفیریها به سوریه به همراه خیل عظیمی از جوانان پرشور خوزستان و اهواز برای دفاع از حرم نورانی حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) به این کشور رفت و یکشنبه 12 بهمن ماه سال 1394 در سن 26 سالگی در منطقه باش کوی سوریه در عملیات آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا به فیض شهادت نائل شد. پیکر پاکش در قطعه شهدای مدافع حرم گلزار شهدای اهواز آرام گرفت.
متن خاطره:
یک روز گوشیام زنگ خورد نور صفحه که روشن شد نام مخاطب را خواندم که نوشته بود، پسر گلم قربونش برم.
گرم احوالپرسی بودم که صدای رضا از پشت گوشی با حیایی آمیخته با شرم گفت: «دا من زن می خوام»
شوقی در رگهایم دوید و گل از گلم شکفت؛ اما به خیال اینکه شوخیهای همیشگی رضا گلانداخته قدری سر به سر او گذاشتم.
ولی رضا گفت: «دا جدی دارم صحبت میکنم سردار گفته باید زن بگیری، آقا هم فرموده که باید نسل شیعیان رو زیاد کنیم به همین خاطر باید زن بگیرم.»
مادر شهید عادلی آهی کشید و ادامه داد: «من رضا را خوب میشناختم فهمیدم نیتی را که دارد در آن مصمم است.»
به او قول دادم که پیگیر دختری خوب برای همسریاش باشم.
به سراغ فامیلهایم در رامهرمز رفتم و پس از گفتگو با یکی از آنها و قرار و مدار سادهای بازگشتم.
به اهواز که برگشتم به رضا زنگ زدم و گفتم: «که برای خواستگاری به رامهرمز رفتهام دختر شایستهای را هم انتخاب کردهام.»
رضا گفت: «مادر من شرایطی دارم»
به او گفتم پسر گلم چه شرایطی داری بفرما بگو.
رضا برایم شروع به شمردن کرد «اول مانند مادر و آبجیهایم محجبه باشد، خوش زبون و خوشبرخورد باشد، اسمش هم باید زینب باشد. اینها همه خواستههای من از حضرت زینب(ع) است.»
ادامه داد به تعریف کردن برايم مادر جان «یه شب که در حرم امام حسین(ع) بودم خواب دیدم که در بارگاه ملکوتی امام حسین(ع) هستم که سه زن وارد حرم شدند، یکی از آنها پارچ آبی در دست داشت، به من رو کرده و گفت: «بلند شو که هماکنون خانمی وارد حرم میشود، شما این پارچ آب را روی پاهای ایشان بریز من گفتم: نمی تونم، خانم محرم نیست.»
گفت: «این یک افتخاره که نصیب شما شده این خانم حضرت معصومه(س) است.»
رضا حجب و حیای زیادی داشت.
در ادامه خواب میگفت: «وقتی حضرت معصومه(س) وارد شد من روی چشمهایم را گرفتم و آب پارچ را روی پاهایش ریختم.»
بلافاصله از خواب بیدار شدم و از حضرت سه چیز خواستم که برای شما خواسته هایم را گفتم.
مادر ادامه داد، حسی در درونم جان گرفت و قلبم ریخت علتش را نمیدانستم به رضا گفتم: «هر سه شرط را دارد و او پذیرفت.»