خاطره‌ای به روایت از خواهر شهید؛
«اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد: «میگه این آخرین باریه که منو می بینی، این بار که به جبهه برم شهید می شم اگر می‌خواهی عقدمون رو بهم بزنیم تا تو آزاد باشی اگر هم قصد جدا شدن از من را نداری و می‌خواهی به پای من بمانی میشی عروس بهشتی ام ...» در ادامه نوید شاهد خاطره این شهید بزرگوار را از زبان خواهرش در نوید شاد بخوانید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهيد ابولقاسم دهدار پور بیست و پنجم آذر ماه ۱۳۴۳ در خانواده ای مذهبی در بهبهان دیده به جهان گشود. پدرش عزیز نام داشت. وی تا دوم دبیرستان درس خواندن، با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. سرانجام شانزدهم دی‌ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج شیمیایی شد. بیست و ششم دی‌ماه ۱۳۶۵ در بر اثر جراحات مواد شیمیایی در بیمارستان نجمیه تهران به شهادت رسید. در گلزار شهدای بهبهان به خاک سپرده شد است.

عروس بهشتی ابوالقاسم

متن خاطره:

یک هفته قبل از شهادتش بود که برای مرخصی به بهبهان آمد صبح زود بود که به خانه رسید از من خواست تا به دنبال نامزدش بروم و او را به خانه بیاورم گفتم: «داداش این اول صبحی خوبیت نداره برم در خونشون اما راضی نشد و با اصرار او به دنبال نامزدش رفتم و او را به خانه آوردم.»

شهید ابوالقاسم و نامزدش با هم دیگر به اتاق رفتند اما دقایقی نگذشته بود که خانمش با ناراحتی از اتاق بیرون آمد.

به او گفتم: «چی شده چرا ناراحتی؟»

گفت: «می دونی ابوالقاسم بهم چی میگه؟»

اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد:« میگه این آخرین باریه که منو می بینی، این بار که به جبهه برم شهید می شم اگر می‌خواهی عقدمون رو بهم بزنیم تا تو آزاد باشی اگر هم قصد جدا شدن از من را نداری و می‌خواهی به پای من بمانی میشی عروس بهشتی ام، به هر حال تصمیم با خودته می‌خواهم حقی گردنم نباشه من به جبهه می‌رم و چهل روز دیگه بر می گردم.

شهید ابوالقاسم به جبهه رفت و شانزدهم دیماه ۱۳۶۵ در عملیـات کربلای پنج در جاده ی شهید صــفوی شیمیایی شد.  وی را برای درمان به تهران اعزام کردند و چند روز بعد، در یست و ششم دی‌ماه در بیمارستان نجیمه تهران بر اثر جراحات ناشی از مواد شیمیایی به شهادت رسید.

از رفتنش به جبهه چهل روز می‌گذشت و درست روز چهلم بود که پیکر مطهرش به شهر آمد و روی دستان مردم تشییع و به خاک سپرده شد. خانمش هم که حاضر به جدایی از او نشده بود ماند به امید اینکه عـروس بهشـتی ابوالقاسم شود.

دو سال بعد از شهـادت ابوالقاسم بود که او نیز دار فانی را وداع گفت و به شوهر شهیدش پیوست. درست یک هفته قبل از مرگش، خواب ابوالقاسم را دیده بود که با یک چادر رنگی آمده بود دنبالش و به او گفته بود: «این چادر را سرت کن که می خواهم تو را پیش خودم ببرم.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده