خاطرات/
«عبدالرحیم لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت. برادر را در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد. آره، من از حاجی خواستم که تو امشب نباشی چون من از این عملیات بر نمی گردم. نگران مادر هستم. تو به خاطر مادر بمان....»در ادامه خاطرات شهید عبدالرحیم بختیاری را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالرحیم بختیاری، در دوم ارديبهشت 1346، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش احمد كارگر حمام بود و مادرش طيبه نام داشت. دانشجوی دوره كارشناسی بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. سرانجام در چهارم دی 1365، در جزيره سهيل به شهادت رسيد. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در زادگاهش به خاك سپرده شد.

 

خخخخخ

متن خاطره شهید عبدالرحیم بختیاری

در عملیات های فتح المبین، بیت المقدس، خیبر پدافندی فاو و پیچ انگیزه و… شرکت کرده بود و حالا در سن ۱۹ سالگی به عنوان پاسداری با تجربه و در کسوت فرمانده دسته، همراه با رزمندگان گردان عمار شهرستان دزفول آماده شرکت در عملیات کربلای ۴ می شد.

عبدالرحیم در این عملیات تنها نبود و برادر کوچکترش، عبدالکریم، نیز در گردان عمار حضور داشت.

بچه های گردان، نماز جماعت ظهر و عصر را در فرودگاه آبادان به امامت فرمانده دوست داشتنی شان، حاج محمدرضا صلواتی زاده اقامه کردند. بچه ها در حال خارج شدن از نمازخانه بودند که حاجی، عبدالکریم را صدا کرد و به آهستگی در گوشش گفت بمان، کارت دارم. عبدالکریم دو زانو نشست، خیلی ترسیده بود و دوست داشت هر چه سریع تر بفهمد که چرا حاجی  از او خواسته است که بماند؟

دور و بر حاجی که خلوت شد؛ رو کرد به او و گفت: شما امشب نباید در عملیات شرکت کنی ان شاءالله فردا صبح با بچه های دیگر به ما ملحق شو.

حال عبدالکریم خیلی بد شده بود، گیج گیج بود، حرف حاجی دنیا را بر سرش آوار کرده بود. یعنی چی چرا امشب نباشم؟

هر چه اصرار کرد که چرا من؟ حاجی حرف خودش را تکرار می کرد و می گفت مصلحت این است که گفتم.

عبدالکریم، در حالی که اشک تمام صورتش را پوشانده بود از نمازخانه خارج شد و برای پاسخ به سوالش یک راست به سمت برادر رفت، سراغش را از نیروهای دسته اش گرفت، ولی کسی از او خبر نداشت. با چشمانی خیس از اشک در حال برگشتن بود که با برادر روبرو شد.

هیچگاه اینچنین و با ناراحتی چشم در چشم برادر بزرگترش، عبدالرحیم نشده بود.

سوالش را به سختی و با بغض از برادر پرسید.

شما به حاجی صلواتی گفته اید که من امشب در عملیات نباشم؟

چشم از چشمان زیبا و سحر آمیز برادر گرفت و به زمین دوخت.

عبدالرحیم لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت. برادر را در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد. آره، من از حاجی خواستم که تو امشب نباشی چون من از این عملیات بر نمی گردم. نگران مادر هستم. تو به خاطر مادر بمان.

دلش می دانست که این عملیات برای او بی بازگشت است و از آن سوی اروند، از جزیره سهیل، تا خدا پرخواهد گشود و آسمانی خواهد شد.

یازده سال بعد

عبدالرحیم در کربلای ۴ پرواز کرد و پیکرش ماند توی جزیره سهیل! دل کندنش از آن خاک مقدس و رفقای شهیدش ۱۱ سال طول کشید. ۱۰ آذر ۱۳۷۶ پیکرش چهره نشان داد و ۱۱ اردیبهشت ماه ۱۳۷۷ بر روی شانه های شهر روانه شد به سوی آرام گاه ابدی اش.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده