شهادت غريبانه مهاجر آلمانی
به گزارش نوید شاهد خوزستان، رزمندگانی که در جریان عملیاتها مجروح می شدند و به دست عراقیها می افتادند، بر اساس قوانین بین اللملی، باید به عقبه و بیمارستان منتقل شوند اما عراقی هایی که پر از عقده و کینه هستند مگر اینها حالی شان میشود؟ تیر خلاصی افسر عراقی کاسه جمجه خیلی ها را پر کرد... .
آن عده ای هم که جان سالم به در بردند و به بیمارستان های عراقی منتقل شدند، گاهی در مسیر رزمندهای از شدت جراحات شهید می شد و در حین حرکت سربازان عراقی درب ماشین را باز کرده و پیکر بی جان شهید را به بیرون پرتاب می کردند. مجروحان در بیمارستان را، اگر صلیب سرخ می رسید و ثبت نام شان می کرد که پیکر باز می گشت اما اگر اسمی ثبت نمی شد و رزمنده شهید می شد دیگر هیچ اسمی از آن رزمنده ثبت نبود و غریبانه دفن می شد... .
عراقیها اول اسرا را به پادگان های نظامی عقبه منتقل می کردند، در آنجا اسیر بازجویی می شد و بعد به اردوگاه می رسید، اما چه رزمنده ها بودند که هیچ گاه از زیر شکنجه های عراقی ها به اردوگاه ها نرسیدند... .
شهید مسعود ثمرانی نیز یکی از این اسرا بود که غریبانه در کشور عراق دفن شد و برای همیشه نفقود الجسد ماند وی در پانزدهم فروردين 1339، در شهرستان اهواز به دنيا آمد و در سوم مهر 1359 به اسارت در آمد. خاطره شهادت این شهید والامقام را از زبان دوستش مرتضى عبدلی حسين آبادی در نوید شاهد بخوانید:
شهادت غريبانه مهاجر آلمانی
خیلی بدنبال خانواده اش گشتم ولی بعدا با خبر شدم که شهید بزرگوار حاج آقا ابوترابی به همراه شهید بزرگوار حاج اسماعیل شمس به منزل ایشان رفتند و خانواده اش را از شهادتش با خبر کردند.
"شرح حال واقعی این شهید"
ما با هم در یک محله زندگی می کردیم. مسعود در واقع مقیم آلمان بود. انقلاب که پیروز شد به ایران آمد و ما با هم در سال 1357 آشنا شدیم. خیلی زود به هم علاقه مند شدیم. من نظامی بودم و در اهواز خدمت میکردم .
مسعود رزمی کار بود و خیلی دوست داشتنی. ما تا نیمه دوم شهریور 1359 با هم بودیم تا اینکه مسعود قصد رفتن به آلمان را کرد و نزد من آمد گفت که بلیط هم تهیه کرده و اواخر شهریور پرواز دارد.
در این حین من هم داشتم برای رفتن به جبهه آماده میشدم. ما از هم خدا حافظی کردیم و دیگر همديگر را ندیدیم تا اینکه من در 19 مهر 1359 به اسارت در آمدم.
در این روز بسیاری از مردم غیر نظامی بواسطه ستون پنجم به اسارت مزدوران بعثی در آمدند که بسیاری از آنها تا امروز از سرنوشت شان خبری در دست نیست. برادر شهید بزرگوار حاج اسماعیل شمس هم جز کسانی بود که از ما جدا کردند و تا آخرین باری که شهیدحاج اسماعیل را دیدم گفت خبری از برادرم هنوز نداریم.
ما در حدود 85 نفر بودیم که ما را از آن همه اسیر شخصی، جدا کردند و طی چند روزی که ما را جابجا میکردند و در آخرین پادگانی که در بصره در مرز بین کویت و عراق بود، ما را به یک زندان نظامی منتقل کردند. هنگامیکه ما را به یک اتاق تاریک و بسیار کوچک جای دادند، یک صدای آشنا با صلوات از ما استقبال کرد،
من صدا را شناختم. آن [صدا]، صدای مسعود بود. من با صدای بلند گفتم:«مسعود این تو هستی؟ خودت هستی؟!»
او نیز گفت:«مرتضي توئی؟!»
گفتم:«خودم هستم!»
سپس کور مال کور مال، در دل تاریکی بهم نزدیک شدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. گفتم:«تو باید الان در آلمان باشی، اینجا چه کار میکنی؟!»
در جواب به من گفت:«درسته! ولی دقیقاً در آخرین لحظه وقتی متوجه شدم که کشورم در حال جنگ است و عراق مرتب شهرها و روستاهای مرزی ما را بمباران می کند، با خودم اندیشیدم که ترک کشور جائز نیست و تصمیم گرفتم که به نیروهای داوطلب ملحق شوم و به جبهه پادگان حمید اعزام شدم و در آنجا جانانه جنگیدم و به ارسارت در آمدم.
از زبان کسانی که قبل از ما به این سلول منتقل شده بودند، و در مورد مسعود چیزهای می گفتند که واقعاً شنیدنی است.
«یک روز تعداد زیادی خبرنگار اروپائی و آسیائی برای مصاحبه با اسیران ایرانی به این پادگان دعوت می شوند و عراقی ها سلول اسیران ایرانی را عوض می کنند و اسرا را به مکان بهتری انتقال میدهند. مسعود بواسطه اینکه هم آلمانی بلد بود و هم اندکی انگلیسی، در مصاحبه با خبرنگاران دست به افشاگری می زند و ماهيت اصلی عراقی ها را برملا می سازد. در آخر که خبرنگاران در حال ترک محل بودند، مسعود دو انگشت دستش را بعلامت پیروزی بلند میکند و از او فیلم برداری و عکس گرفته می شود. این فیلم در سراسر شبکه های ملی دیگر کشورها و شبکه های ایرانی آن زمان در کشورمان نشان داده شد.»
با خروج خبرنگاران از منطقه، مسعود را شکنجه کردند و هر روز سر وقت معينی سربازان عراقی میآمدند و مسعود را شکنجه می کردند. این رویه ادامه داشت تا اینکه شبانه ما را با قطار باری به موصل منتقل کردند. در موصل که مستقر شدیم، مسعود مرتباً با افسران استخبارات اردوگاه بحث سیاسی می كرد و از امام ( ره) و موضع ایران و انقلاب دفاع می کرد.
تا اینکه یک روز، دقیقاً تاریخش یادم نیست ولی فکر کنم آذر ماه 1359 بود که یک آمبولانس حدود ساعت نه و نیم صبح وارد اردوگاه شد و مسعود را با خودشان بردند. آن روز به ما دسر انار داده بودند. من داشتم انار خودم و مسعود را دانه دانه می کردم تا بهتر بشود تقسیم کرد. تقریبا یک سوم لیوان سهم هر کدام مان می شد. سهم مسعود را در لیوانش ریختم و به میان محوطه آمدم تا سهم مسعود را به او بدهم.
اما جلوتر مسعود را صدا زده بودند. مسعود داشت بسمت درب اردوگاه می رفت که من هم او را صدا زدم و گفتم بیا سهم انارت را با خودت ببر. ولی دیگر دیر شده بود. آن دژخیم عراقی که همیشه با مسعود بحث میکرد، او را به داخل آمبولانس راهنمائی کرد و من دیگر مسعود را ندیدم… تا اینکه شبِ همان روز خواب شهادتش را دیدم. و چند روز نظاره گر سهم انارش بودم! ولی او ديگر نیامد…! ما با هم همخرج بودیم.
مسعود یک رزمنده دلاوری بود از هزاران رزمنده دفاع مقدس…
یاد و نامش گرامی باد.