خاطرات/
«امیر دوست نداشت کسی از او و کارهایش تعریف کند. یکی از روزهای انقلاب، برادر بزرگم به خانه ی ما آمد. داشتم از فعالیت های انقلابی امیر که از این و آن شنیده بودم، تعریف می کردم که امیر وارد اتاق شد. با اینکه حرف های مرا شنیده بود، چیزی نگفت و ساکت ماند ولی بعد از رفتن دایی اش به من گفت: «دایه(مادر) راضی نیستم بقیه متوجه بشن چیکار می کنم...»در ادامه خاطرات شهید عبدالامیر بزاز زاده را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالامیر بزاز زاده در یکم آذر 1334، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش محمود، بزاز بود و مادرش هاجرسلطان نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. پنجم مهر 1360، در آبادان بر اثر اصابت تركش گلوله توپ به شكم، شهيد شد.

ممممممممممممممممم

متن خاطره شهید عبدالامیر بزاز زاده:

وقتی ازدواج کردم رسم این بود که سن دخترها پایین باشد. یازده ساله بودم که به خانه ی شوهرم حاج محمود بزاز زاده رفتم. بچه های شوهرم از خودم بزرگ تر بودند، اما من مادر آن ها شده بودم.

خدا به من هشت فرزند داد و امیر پنجمین فرزندم بود.با آنکه همراه فرزندانم روز به روز بزرگ تر و با تجربه تر می شدم اما از دل و جان برایشان مایه می گذاشتم تا کمبودی احساس نکنند.️همه ی فرزندانم برایم عزیز بودند و هستند اما امیر چیز دیگری بود.

اواخر ماه هشتمی که روی امیر باردار بودم، با شکم به زمین خوردم. آشوبی به جانم افتاد:«️نکند بچه ضربه دیده باشد؟️نکند…»

امکاناتی نبود تا قبل از تولد بچه بتوانیم از سلامتی اش مطمئن شویم و باید منتظر می ماندیم تا به دنیا بیاید. ماه نهم که شروع شد خبری از علائم زایمان نبود. بیشتر پریشان شدم. اطرافیان هم نگران بودند و مادرم از همه نگران تر.

چاره ای جز صبر و دعا نبود. خدا رو شکر، بلاخره امیر به دنیا امد. نوزده سالم بود. پسری زیبا و درشت اندام با پوستی سفید و موهایی روشن.

دوران کودکی و نوجوانی امیر پر از حوادثی بود که بی تابم می کردند و من هم در همه ی این لحظات و صحنه های سخت و دل خراش در کنارش بودم و با دعا و استغاثه سلامتی اش را از خدا می خواستم، اما هیچ وقت به این فکر نمی کردم که چرا این اتفاقات برای امیر می افتد.

امیر دوست نداشت کسی از او و کارهایش تعریف کند. یکی از روزهای انقلاب، برادر بزرگم به خانه ی ما آمد. داشتم از فعالیت های انقلابی امیر که از این و آن شنیده بودم، تعریف می کردم که امیر وارد اتاق شد. با اینکه حرف های مرا شنیده بود، چیزی نگفت و ساکت ماند ولی بعد از رفتن دایی اش به من گفت: «دایه(مادر) راضی نیستم بقیه متوجه بشن چیکار می کنم.»

دنیا و چیزهایی مثل مشهور شدن برایش بی ارزش بودند. بی ادعا و مخلص بود و فقط برای رضای خدا کار می کرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده