اميدوارم كه نه عراق پاتک كند و نه تو تيراندازی كنی
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید حمید کیانی بیست و هفتم بهمن 1343، در شهرستان دزفول چشم به جهان گشود. پدرش علی نام داشت. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بیست و هفتم بهمن 1364، در والفجر 8 منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسيد.
روایت آخرین روزهای حیات مادی شهید حمید کیانی از زبان شهید محمود دوستانی:
بهترین نماز
در حدود دو متر، هشت يا نه نفر كنار هم نشسته بوديم كه وقتی به محل نگاه ميكردی كه مثلاً چگونه ديشت اينجا بوده ايم، حيرت می كردی! از سوز سرما دور هم جمع شده بوديم، آن هم در حالی كه تا صبح می لرزيديم.
براي نماز صبح نميدانستيم چه كنيم. چون لباس ها و دست و پايمان، خون آلود بود و وضعيت پاكی و نجاستمان معلوم نبود. از حميد پرسيدم: «حميد! حالا وضعيت نمازمان چه ميشود؟ با اين وضعيت لباس ها كه نماز نمی چسبد.» حميد بلافاصله پاسخ داد: «مثل من باش! به دل نگير! بهترين نماز الآن است. اتفاقاً اين نماز خوبی است. خط دشمن را شكسته ايم. آيا نمازی بهتر از اين سراغ داری؟» پرسيدم: «پس مهر و جانماز چه؟» جواب داد: همين پتو كافی است. در حالی كه پتو روی پايمان بود، نمازی جانانه خوانديم.
خداحافظ غواصی
بنا را گذاشتيم كه نخست مجروحان و سپس شهدا را منتقل كنيم. مقداری حلبی آورديم و روي گل و لای ساحل انداختيم تا يك سطح اتكا باشد برای انتقال آنها و الحمد لله مجروحان و شهدا را منتقل كرديم.
آن روز، بعد از نماز و ناهار بود كه لباسهايمان را آوردند. حميد كيانی، لباسهای غواصی را كه درآورد، گفت: «ای غواصی! ديگر خداحافظ!» او كه در عمليات بدر هم غواص بود، وقتی لباسهای غواصی را در كيسه می گذاشت، رو به من كرد و گفت: «محمود! آنقدر اين لباسها را با فشار در كيسه می گذارم كه هيچكس نتواند آنها را بيرون بياورد! از ته دل می گذارم، چون اينها خيلی اذيتمان كردند و جانمان را گرفتند.»
اميدوارم كه نه عراق پاتك كند و نه تو تيراندازی كنی
به اروندكنار كه رسيديم، شب بود. حميد ذوق زده بود و البته همه بچه ها. سوار قايق شديم و از اروندرود گذشتيم. از آنجا هم تا ستاد لشكر ولی عصر(عج) رفتيم. تماس گرفتند كه دسته مالك (يعنی دسته ما) آمده است ولی از خط خبر دادند كه نيازی نيست همه شما بياييد. من بيسيم را گرفتم و با سيد جمشيد صفويان صحبت كردم. سيد گفت: «فقط خودت با سه _ چهار نفر آر.پی.جی زن و با كمك هايشان بلند شويد و بياييد»
حتم داشتم كه اين حرف برای حميد خيلی سنگين است كه بايستی به او می گفتم: «تو بايست!» اما چه ميتوانستم بكنم؟ چون دستور فرماندهی بود. كنار بچه ها آمدم و وقتی آنها را جدا ميكردم، به وضوح ميديدم كه حميد چگونه به من نگاه ميكند. خودش هم احساس ميكرد كه بايد يك گروه بماند. او آمد و به من گفت: «محمود! چه كار ميكنی؟ من كه می آيم.»
او حرف خودش را زد. گفتم: «صبر كن.» بچه ها را كه جدا كردم، به او گفتم: «حميد، بچه ها را ببر آن طرف و بايستيد تا من بيايم.» ناگهان با عصبانيت گفت: «ميدانستم هميشه به فكر خودت هستی. اما شرط ما اين نبود!» خيلی ناراحت شده بود. به او گفتم: «حالا موقع بحث كردن نيست، برو!» طبق عادتی كه داشت در آخرين لحظه برگشت و گفت: «اميدوارم كه نه عراق پاتك كند و نه تو تيراندازی كنی»
محمود، آمدم
بچه ها كه رفتند، بقيه نيروهای دسته خودمان آمدند. دومين نفرشان حميد بود. از دور، دستش را بلند كرد و گفت: «محمود، آمدم.» خدا شاهد است وقتی او را ديدم، دوباره تازه شدم، مثل اينكه اول عمليات بود.
بچه ها را همانجا چيدم. دو دسته ديگر هم از گروهان فتح آمده بودند. خود فرماندهی گروهان هم آمده بود. در آنجا زاويهای بود كه خيلی حساس بود. بچه های خودمان را آنجا گذاشتيم و روی منطقه توجيه كرديم.
ادامه دارد...