«اشک در چشمانم حلقه زد. اصرار کردم:« محمدرضا به خدا من شما رو با خون جگر بزرگ کردم! با دربدری! با سختی! خیلی برام عزیزید!» نگاهش به گوشه اتاق خیره شد؛ صدایش در گوشم پیچید: «مگر ما از عزیزان امام حسین عزیزتریم؟» عملیات بیت المقدس در پیش بود. محمدرضا لباس‌هایش را پوشید و آماده رفتن ‌شد. می دانستم دیگر او را نخواهم دید...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمدرضا عطوان در ششم تير 1344، در شهرستان اهواز به دنيا آمد. پدرش نصرالله، كارمند دانشگاه بود و مادرش مهين نام داشت. دانش آموز دوم راهنمايی بود. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. دهم ارديبهشت 1361، با سمت تيربارچی در دارخوين بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد.

متن خاطره شهید محمدرضا عطوان:

تازه از بیمارستان مرخص شده بود. محمدرضا چند ترکش به پا و کمرش اصابت کرده بود.متولد ۱۳۴۴ بود. سومین فرزند و سومین پسر خانواده بود. اوایل جنگ بود سالهای ۶۰ و۶۱  محمدرضا فقط ۱۷ سال داشت. بعد از مداوا به خانه آمد

در بحبوحه جنگ، بمباران و موشک باران تراژدی همیشگی شهر بود. دزفول جای امنی برای زندگی کردن نبود. برای مهاجرت به کوپیته ثبت نام می‌کردند. بهتر بود خانواده‌ها، زن‌ها وکودکان، به منطقه امن انتقال می‌یافتند.

محمدرضا آمد پیشم و با همان چهره آرام و مظلومیتی که همیشه در رفتارش موج می‌زد، گفت: « دا بیایید برید کوپیته! اونجا امنیتش بهتره دزفوله!»

نگاهش کردم پرسیدم:« تو هم میای؟» سرم را به طرفی چرخاندم و گفتم: « اگه تو میای منم میرم.»

 مهرش به دلم بود نگرانش بودم. می دونستم می‌خواد خیالش از بابت من آسوده بشه که راحت بره جبهه.

 گفت: «اونجا جای من نیست!شما باید برید!»

دوباره نگاهم را روی چهره مهربانش پاشیدم. بهونه گرفتم: «من اونجا تنها باشم؟»

چهره بچگی‌اش اومد جلوی چشمم. معصوم و آروم. بود. ۱۸ ماه بیشتر نداشت که برادرش به دنیا آمد. به قول خودمون دزفولی‌ها شیر سوخته شده بود.

 نگاهم کرد. قدری تنه‌اش را جابجا کرد. می‌خواست چیزی بگوید.

 با نگاهم دنبالش کردم. چقدر ماشالله قدش بلند شده بود! از دیدنش غرق سرور و  شادی می شدم! چه حیای شیرینی داشت! و چه مهربان بود. سرش را پایین انداخت  و گفت: « من خجالت نمی‌کشم بیام اونجا ؟» و دوباره سرش را بالا گرفت و ادامه داد: «ما باید بمانیم از شهر دفاع کنیم»

با دستپاچگی گفتم:« اما . . !»

 ادامه داد: « شما زن‌ها باید در امان باشید! اگر اتفاقی برای شما بیفته چه کار کنیم؟!»

با نگرانی چشم به زمین دوخت وگفت: «شما نباید آسیبی ببینید.»

 اشک در چشمانم حلقه زد. اصرار کردم:« محمدرضا به خدا من شما رو با خون جگر بزرگ کردم! با دربدری! با سختی! خیلی برام عزیزید!»

نگاهش به گوشه اتاق خیره شد؛ صدایش در گوشم پیچید: «مگر ما از عزیزان امام حسین عزیزتریم؟»

عملیات بیت المقدس در پیش بود .محمدرضا لباس‌هایش را پوشید و آماده رفتن ‌شد. می دانستم دیگر او را نخواهم دید. وقتی سرش باردار بودم ، شخصی به من گفت: این سومین فرزندت هم پسر است! او باعث سربلندیت خواهد شد. رفت و دیگر برنگشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده