جمعه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۶:۱۶
«من می دانستم برادرم احمد با غلامرضا بسیار بهم نزدیک بودند ولی خوب احمد شهید شده بود، لبخندی زدم گفتم:«این رو میدونم که شهید احمد خیلی خیلی شربت آبلیمو دوست داشت. ولی او که شهید شده حالا خودت میخواهی بخوری براش فاتحه بخونی؟! دوباره با همان چهره جدی ادامه داد:«نه شربت رو میبرم برای احمد. به من گفته هر وقت شربت درست کردی بیار و بزار توی راه پله پشت بوم من میام  و شربت رو میخورم...» جانباز علی هدایت پناه اخوان بردار شهیدان احمد و غلامرضا هدایت پناه ماجرائی عجیب از رفاقت این دو شهید والامقام را برایم تعریف کرده که شما را به شنیدن این ماجرا دعوت میکنم.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید غلامرضا هدایت پناه در ششم تیر 1347 در شهرستان دزفول به دنیا آمد. پدرش محمود و مادرش گلبخیر نام داشت. دانش آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و سرانجام در پنجم فروردین 1367 در حلبچه عراق بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد.

متن خاطره شهید غلامرضا هدایت پناه:

شهید احمد هدایت پناه فرمانده توپخانه لشکر 7حضرت ولیعصر(عج)بود و از لشکر 7در سال 61 به لشکر 25 کربلا اعزام شدو فرماندهی توپخانه لشکر را عهده دار بود. پس از لشکر 25 کربلا جهت تشکیل توپخانه لشکر 32 انصار به این لشکر مامور گردید و در نهایت در عملیات کربلای5 این فرمانده شجاع به فیض شهادت نائل آمد. شهید غلامرضا که برادر کوچکتر بود نیز یکسال بعد از شهید احمد در عملیات والفجر10 بشهادت رسید.

به خوبی به خاطر دارم که یک روز شهید غلامرضا را دیدم که در آشپزخانه دارد شربت آبلیمو درست میکند به او نزدیک شدم و آرام گفتم:«غلامرضا جان، مهمون داری؟!»

همانطور که به کار خودش مشغول بود گفت:«بله یه مهمون عزیز دارم.»

با تعجب گفتم:«کیه؟!»

شکر را اضافه کرد و بدون اینکه به من نگاه کند خیلی جدی گفت:«شهید احمد»

من می دانستم برادرم احمد با غلامرضا بسیار بهم نزدیک بودند ولی خوب احمد شهید شده بود، لبخندی زدم گفتم:«این رو میدونم که شهید احمد خیلی خیلی شربت آبلیمو دوست داشت. ولی او که شهید شده حالا خودت میخواهی بخوری براش فاتحه بخونی؟!»

دوباره با همان چهره جدی ادامه داد:«نه شربت رو میبرم برا احمد. به  من گفته هر وقت شربت درست کردی بیار و بزار توی راه پله پشت بوم من میام  و شربت رو میخورم...»

سپس لیوان رو پر از شربت کرد و رفت گذاشت توی راه پله و خودش برگشت و نشست کنارم بعد از چند دقیقه با هم رفتیم با تعجب دیدم لیوان پر از شربت خالی شده است.

من که بسیار تعجب کرده بودم نگاهی به غلامرضا کردم و او به آرامی گفت:«معمولا هر وقت شربت درست میکنم برای احمد هم میارم و میزارم توی راه پله و بعدا میرم لیوان خالی رو برمی دارم.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده