معرفی کتاب/موصل
به گزارش نوید شاهد خوزستان، «کتاب موصل» روایتگر خاطرات هفت آزاده سرافراز است که توسط نفیسه ثبات و ویراستاری احمد فرهنگ نیا در 328 صفحه توسط انتشارات روایت فتح در سال 1388 منتشر و وارد بازار کتاب شده است.
گفتنی است نگارنده در کتاب حاضر، در روایتی داستانی زندگی ده ساله هفت تن از رزمندگان جنگ تحمیلی را در اردوگاههای موصل (واقع در شمال عراق) به تصویر کشیده است. این روایت در چهارده فصل و تحت عناوینی چون: علی، موصل چهار؛ علی، الرشید، بغداد؛ حسن، عنبر؛ سجاد، موصل چهار؛ محمود، آزادی؛ حسن، تهران؛ و... تنظیم و با تصاویری از اسیران ایرانی در اردوگاههای موصل همراه شده است.
محمود شرافتی از آزادگان جنگ تحمیلی در بیان خاطرات دوران اسارت در کتاب «موصل» به ماجرایی از نوروز سال ۶۴ در اردوگاههای بعثی اشاره کرده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «نوروز سال ۶۴ با همه سالها فرق میکرد. تحویل سال هفتونیم صبح بود. شب سال تحویل، همه یک حالی بودیم. هر سال دعا میکردیم که سال بعد را با امید و روحیه کنار هم بگذرانیم، ولی آن شب همه به این امید خوابیدیم که سال بعد پیش خانوادههایمان مهمان هم باشیم، آخرین سالی باشد که توی این قفس اسیریم.
شش- ششونیم صبح بود، هر کی یک گوشه برای خودش خلوت کرده بود، یکی قرآن میخواند، یکی دعای عهد، یک ندبه، یک سکوت عجیبی بود. آن سال نیمساعت مانده به تحویل سال، برنامه را شروع کردیم. یکی از قاریها قرآن خواند. همه جمع شدیم دور هم، ولی هر کی توی حال خودش بود. یکی مسئول اعلام وقت بود، هرچند وقت یکبار میگفت ده دقیقه مانده به تحویل سال، پنج دقیقه تا تحویل سال… لحظه تحویل سال چند بار با قاشق ضربه زد روی بشقاب، سال ۶۴ تحویل شد.
همه سرجاهایمان رو به قبله، دست به پیشانی نشسته بودیم. عجیب که همه توی فکر بودیم، توی فکر سالهایی که گذشت؛ اینجا همه دور، دل همه گرفته بود. نوبت دکلمه شد؛ درست دست گذاشته بود روی دل ما. نمیدانستیم چهمان شده، ولی یک چیزی بود، یک چیزی مثل سنگینی، مثل تلخی. دکلمه از زبان ما اسرا بود با مادرهای شهدا. یک جور درددل با مادرهایی بود که بچههایشان را از دست دادهاند. بچههایی که بیپدر شدهاند، زنهایی که بیشوهر شدهاند، همه الان سر سفره هفتسین نشستهاند و کنار آئینه و قرآن عکس شهیدشان را گذاشتهاند، آنها هم مثل ما حرف نمیزنند، زل زدهاند به چشمهای عکس، چه دارند که بگویند؟
حالا که فکرش را میکنم، میبینم توی آن چند سال این قدر زجر کشیدیم، آن قدر درد و غصه توی دلمان ریخته بود که اگر میشمردیم آنها را، دل عالم و آدم به حالمان میسوخت، ولی آن نوشته ما را از خودمان جدا کرد، غصهدار مردم بودیم، غصهدار آنهایی که توی خانههایشان کنار بقیه و سفره هفتسین قرآن میخواندند.
یادم نمیآید کسی توانست خودش را نگه دارد. چشمها همه تر بود، ولی بیصدا، هشت صبح درها باز شد و همه آمدیم بیرون. صدا از کسی بلند نمیشد. همه مثل هم بودیم، ساکت و بیحرف نشستیم سر صف. آمار گرفتند. شاید یکی دو روز همین طور توی لک بودیم، کمکم دید و بازدیدها شروع شد. دسته دسته میرفتیم آسایشگاههای همدیگر، عید را تبریک میگفتیم و هرچی میداشتیم میگذاشتیم وسط و پذیرایی میکردیم، با همان بیسکویتهای خشک و آب شکرهای حانوت.»