اما مسلم که داشت با رادیو ور میرفتم تا اخبار را گوش کند به مادرش گفت: «مادر! حرفت کاملاً درسته! اما شنیدی خرمشهر سقوط کرده؟!»
مادرش پاسخ داد:«آره پسرم! می دونم!»
مسلم گفت: «مادر! ناموس اونا با ناموس تو چه فرقی داره؟!»
مادرش حرفی نزد. قدری سکوت کرد. از آشپزخانه بیرون آمد و روی سرش را بوسید و گفت: «به خدا سپردمت مسلمم! خدا پشت و پناهت روله! برو! برو ولی با پیروزی برگرد!»
فتح المبین پیروز شد، اما مسلم روی شانه های رفقایش برگشت.