خاطره/فرزانهام تشنه بود! تشنه شهید شد
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید فرزانه احمدک متولد ۱۳۴۹ در مورخ ۲۱ خردادماه ۱۳۶۳ مصادف با یازدهمین روز از ماه مبارک رمضان در اثر حمله موشکی رژیم بعث عراق به شهرستان دزفول در سن ۱۴ سالگی به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
متن خاطره:
شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۶۳ بود. حوالی ساعت ۲ نصف شب عراق باز هم موشک زده و حرمت زبان روزه مردم را نگه نداشته بود و مگر این صدام بعثی، حرمت حالیاش میشد.
فرزانه گیر داده بود که با هم برویم و محل اصابت موشک را که حوالی بانک صادرات بود ببینیم. هر چه اصرار کردم بی خیال نشد، قبول نکرد. گفتم: «مامان! تازه از مدرسه رسیدی! زبونتم روزه اس ! تو این گرما کجا بریم! بذار یه وقت دیگه!»
چادرش را سر کرد و گفت: «نه! همین الان بیا بریم!»
راه افتادیم و رفتیم سمت محل حادثه! لودرها هنوز مشغول آوار برداری بودند و جمعی از مردم هنوز داشتند با بیل و کلنگ و چنگ هایشان آوارها را برای یافتن تکه پاره های عزیزانشان کنار می زدند. روی خاک و آوار و وسایل تکه تکه شده خانه های مردم قدم می زدیم و اشک و بغض امانمان را بریده بود. فرزانه خودش را رساند بالای تپه ای از آوارها و رو به من گفت:«مامان! بیا بریم! بیا بریم که فردا نوبت ماست!»
فردای آن روز رفت مدرسه و کارنامه اش را گرفت. قبول شده بود. گفت نذر کرده ام اگر قبول شدم، بروم حرم آقا سبزقبا و نذری ام را بندازم توی ضریح. قرار شد حوالی ساعت سه عصر با دختر همسایه مان بروند سبزقبا. چادرش را سر کرد و رفت و هنوز نرفته برگشت. گفت: «دوستم خانه نبود، برگشتم»
نگاهی به رنگ و رویش انداختم. رنگش عین زردچوبه زردشده بود. بی حال آمد و گوشه ای نشست. گفتم: «فرزانه! مامان ! چت شده پس؟»
گفت:«مامان! حلق و دهنم خشک شده! خیلی تشنمه! چقدر دیگه تا اذون داریم؟»
گفتم: «مادر! هنوز کو تا اذون! »
سن و سالی نداشت. ۱۴ سالش بیشتر نبود. تحمل روزه برایش سخت بود، اما کم نمی آورد و با هر مشقت و سختی که بود روزه هایش را کامل می گرفت. چند سال بود که روزه هایش را کامل می گرفت. گفتم: «مامان! برو با آب خنک دوش بگیر! حالت کمی بهتر میشه!»
گفت: «نه! مامان بیا شیلنگ آب رو بگیر رو سرم شاید کمی عطشم کمتر بشه. زبونم چسبیده به دهنم مامان! خیلی تشنمه!»
رفتیم توی حیاط. شلنگ آب را گرفتم روی سرش. قطرات آب از روی سر و صورتش می گذشت و به لب های خشکیده اش می رسید و بعد روی زمین می ریخت. فرزانه با حسرت به خنکای آب نگاه می کرد و با دست صورتش را خشک می کرد. حوله را آوردم و موهایش را خشک کردم و بستم.
فرزانه وضو گرفت و رفت داخل اتاق. نیم نگاهی به او داشتم. سجاده اش را پهن کرد و چادر نماز سفیدش را انداخت روی سرش و شروع کرد به نماز خواندن. چقدر آن تصویر نماز خواندش به دل می نشست. محو نماز خواندنش بودم که صدای در بلند شد. دختر عمویش بود و دختر همسایه مان آقاسیدمنصور. معمولاً هر روز می آمدند خانه مان و یک راست هم می رفتند پیش فرزانه و سرشان گرم کارهای خودشان می شد.
من و خواهر بزرگتر فرزانه توی حیاط بودیم. من کنار شیر آب مشغول شستن لباس ها بودم و دخترم هم رفت تا افطار را آماده کند. پسرم از مدرسه به خانه آمد. گفتم:«مامان! قدری خرید کردم، ببرشون خونه مادربزرگت و بیا!»
گفت: «مامان! پسر همسایه مون با خونواده اش رفتن کنار رودخونه برا افطار! ما نمیریم؟!»
گفتم: «فعلاً برو اینا رو بده مامان بزرگت و بیا! شاید ما هم افطارمون رو بردیم کنار رودخونه!»
پسرم تازه از خانه رفته بود سمت منزل مادربزرگش که ناگهان همه جا تیره و تار شد. صدای خاصی نشنیدم، اما یکباره همه اطراف تیره و تار شد. چند دقیقه ای گذشت تا فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. عراق موشک زده بود و من زیر آوار بودم. نفس کشیدن سخت بود. همه ی فکر و ذکرم دخترها بودند. صداهای محو و مبهمی به گوشم می رسید. آنقدر حالم بد بود که حتی نای کمک خواستن نداشتم.
مدتی طول کشید تا بالاخره مردم مرا پیدا کردند و از زیر آوار بیرون کشیدند. لحظات اول گیج بودم. نمی دانستم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده است. پسر عمه ام را شناختم که مدام می گفت: «بچه ها ! بچه ها کجا بودن؟ دخترا کجان؟ پسرت کجاست؟»
تازه یادم افتاد که چه بلایی سرمان آمده است. اطراف را نگاه کردم. جز ویرانه ای نبود. خانه که هیچ از محله خبری نبود. همه جا صاف زمین شده بود. گفتم:«پسرم خونه نبود. رفت خونه مادربزرگش! نمی دونم اومده یانه؟! اما دخترا تو اتاق بودن! اون یکی هم تو آشپزخونه! پیداشون کردین؟ حالشون چطوره؟» اینجا دیگر شروع کردم به گریه کردن و فریاد زدن!
گفتند: «نگران نباش! حالشون خوبه! چیزیشون نشده!» اما من دلم آرام نمی گرفت. خانه مان قدیمی ساز بود و همه اش خشت و گِل. آوار بسیار سنگینی به وجود آمده بود. خانه ما هم وسط کوچه پس کوچه ها بود و امداد رسانی بسیار سخت.
قدری گذشت و تازه حقیقت را به من گفتند. دختر بزرگم مجروح شده بود و او را برده بودند بیمارستان! اما از فرزانه و دختر عمویش و دوستش هنوز خبری نبود. هنوز نتوانسته بودند آنها را پیدا کنند!
حال و روز خوبی نداشتم. طاقتم طاق شده بود. یاد لبهای خشکیده فرزانه و عطشی که امانش را بریده بود، آتشم زده بود. مدام فریاد می زدم و بر سر و صورتم می زدم و سراغ فرزانه را می گرفتم. هر چه می گفتند توی بیمارستان است، باورم نمی شد. گفتم: «اگه بیمارستانه، دِ منو ببرید پیشش! کدوم بیمارستانه! کدوم بیمارستانه که منو نمی برید! من می دونم دخترم شهید شده! من می دونم فرزانه ام رفت! فقط تو رو خدا منو ببرید بهش آب بدم! ببریدم لبهای خشکشو تر کنم! دخترم تشنه بود! و می دانم تشنه شهیده شده! دخترم خیلی تشنه بود! رنگش زرد بود! هی می گفت مامان تشنمه! مامان زبونم به دهنم چسبیده! منو ببرید بهش آب بدم!»
مویه می کردم و خودم را می زدم و گریه می کردم. در این بین پسر دایی ام آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت: «عمه جان! اتفاقیه که افتاده! چیکار می تونیم بکنیم! خواست و تقدیر خداست و باید صبور باشی!»
و من دیگر از زنده بودن فرزانه دل بریدم و فقط منتظر بودم که پیکر نازدانه ام را برایم بیاورند. برایم سخت بود. قابل تحمل نبود. من فرزانه را با چنگ و دندان بزرگ کرده بودم. کوچک بود که یتیم شده بود و خدا می داند چه سختی هایی کشیده بودم تا او به اینجا برسد.
سه چهار روز بعد بالاخره پیکر فرزانه ام را از زیر آوار بیرون کشیدند. لبهایش هنوز خشک و ترک خورده بود، اما لبخندی که روی لب داشت حکایت از سیراب شدنش داشت. سیراب شدنی که برای ما آدم ها قابل ادراک نبود. سیراب شدنی از جنس همان سیراب شدن علی اکبر امام حسین(ع). دخترم با زبان روزه و لبهای تشنه و خشکیده و عطشی که امانش را بریده بود و روی سجاده نمازش به شهادت رسید. یاد حرف دو روز پیشش روی آن تپه آوار افتادم: ««مامان! بیا بریم! بیا بریم که فردا نوبت ماست!» و حالا پس از گذشت چند ده سال، ماه رمضان که می آید فقط تصویر چهره ی رنگ پریده و لبهای خشکیده فرزانه روبه رویم مجسم می شود و قلبم آتش می گیرد. درد تشنگی فرزانه سال هاست که با من است و از من جدا نمی شود. جگرم با یاد عطش او می سوزد و عجیب است که این درد آرام نمی شود که نمی شود، مگر با یاد خدا و صبری که او به دلم نازل می کند.
راوی: مهین حلاجی مادر شهید فرزانه احمدک