روایت اول از مجموعه روزه داران شهید؛
پنجشنبه, ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۰۸:۰۴
«برادرم «علیرضا» مدتی بود که به اسارت دشمن درآمده بود و از او خبر دست و حسابی نداشتیم. مادرم همیشه می گفت: «دوست دارم اگر شده یک بار علیرضا را ببینم. می ترسم بمیرم و او را نبینم» و متاسفانه همان هم شد. آرزوی مادرم برای دیدار علیرضا هیچ گاه برآورده نشد که نشد...» در ادامه متن خاطره این شهید والامقام را از زبان دخترش در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید حریر کتکتانی متولد  ۱۳۱۴ (۴۹ ساله ) و شهید بتول احمدک فرزند شهید حریر کتکتانی، متولد  ۱۳۴۸ ( ۱۵ ساله ) در مورخ ۲۱ خرداد ماه ۱۳۶۳ مصادف با ۱۱ رمضان در حمله موشکی رژیم بعث عراق به شهادت رسیدند و  مزار مطهر آنان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول قرار دارد.

متن خاطره:

ماه مبارک رمضان بود و حوالی افطار. اهل خانه همه روزه بودیم. مادرم در حیاط مشغول لباس شستن بود و  من هم سرم گرم آماده کردن افطار. کارهای  افطار را کردم و  وارد اتاق شدم و تلویزیون را روشن کردم. سخنرانی حاج آقای قرائتی بود. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مهیبی برخاست و اتاق تاریک شد. درب اتاق به شدت باز و بسته شد و سنگ های بزرگی از سقف فروریخت. خودم را رساندم پشت در اتاق. راه مسدود شده بود و خاک و دود غلیظ سیاه رنگی روی سرم ریخت.

همه جا تاریک بود و جایی را نمی دیدم. گفتم:«خدایا چه اتفاقی افتاده است؟»

اصلا فکرش را هم نمی کردم که عراق موشک زده باشد. به هر حال دریچه ای پیدا کرده و با هر  زحمتی که بود خودم را از آن به بیرون کشیدم. آن چه را  که می دیدم باورکردنی نبود.. همه اطراف عین یک بیابان صاف زمین شده بود و ساختمانی دیده نمی شد. در اوج حیرت و اضطراب ناگهان چشمم به بچه ی شش ماهه ی همسایه افتاد که زیر آوارها در حال تکان خوردن بود. سریع خودم را رساندم و آجرها را کنار زدم و او از زیر آوار بیرون کشیده و در آغوش فشردم. گیج و منگ بودم و درکی از اطراف نداشتم. در آن هیر و ویر فقط متوجه شدم کسانی چادری روی سرم انداختند و مرا از روی خرابه ها آوردند بیرون.

آن شب مادرم، «حریر کتکتانی» تکه تکه شد و خواهرم «بتول احمدک» نیز با زبان روزه به شهادت رسید. مادرم زن بسیار صبور و مهربانی بود. برادرم «علیرضا» مدتی بود که به اسارت دشمن درآمده بود و از او خبر دست و حسابی نداشتیم. مادرم همیشه می گفت: «دوست دارم اگر شده یک بار علیرضا را ببینم. می ترسم بمیرم و او را نبینم» و متاسفانه همان هم شد. آرزوی مادرم برای دیدار علیرضا هیچ گاه برآورده نشد که نشد.

برادرم بعد از نه سال اسارت به دزفول آمد وقتی به خانه رسید لباس مشکی به تن داشت و اشک در چشمانش حلقه زده بود. او را در آغوش گرفته و فقط گریستیم.  او را می بوسیدیم و گریه می کردیم. وصالی بود با طعم فراق. فراق مادر و خواهری که به آرزویشان نرسیدند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده