خاطرات مردان دریایی/دعای ندبه
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عظیم مسعودی نژاد در چهاردهم ارديبهشت 1340، در شهرستان دزفول چشم به جهان گشود. پدرش محمدعلی، خواربارفروش بود و مادرش هاجر نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و ديپلم گرفت. در جهاد سازندگي کار میکرد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و هفتم بهمن 1364، با سمت غواص در فاو عراق بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پيكر وی را در شهيدآباد زادگاهش به خاک سپردند.
متن خاطره:
يادم ميآيد برای انجام كاری به فرماندهی گردان رفته بودم. همه داشتند خود را آماده ميكردند. شهيد عظيم مسعودی كه از مدتها پيش خودش را برای شهادت آماده كرده بود، آمد و گفت: «خوب است امشب يك روحاني بيايد و همراه هم دعا بخوانيم.»
شايد من خيلي نام شهيد حميد كياني را برده باشم، ولي خدا شاهد است كه او به گردن ما حق دارد. او دعاخوان ما بود و هر جا كم ميآورديم، حميد دعا را ميگرفت و از اول تا آخر ميخواند و خسته هم نميشد. او به راستی يكی از سربازان امام زمان(عج) بود.
صبحهاي جمعه، مراسم دعاي ندبه برپا بود و اگر كسي ديگر دعا را ميخواند، حميد ناراحت ميشد. او ميگفت: «من بايد دعاي ندبه را بخوانم و اگر كسي قسمتي از دعا را از من بگيرد، ناراحت ميشوم. من بايد همهاش را بخوانم.»
آن دو-سه روز گذشتند و موقع رفتن فرا رسيد. آن لحظات لحظاتي حساس و فراموش نشدنی بود و تنها كسي كه در آنجا بوده است متوجه سخنان من ميشود.
روز ۲۰ بهمن ماه ۱۳۶۴، آقاي خضريان فرمانده گردان بلال آمد و گفت: «اگر خدا ياري كند، امشب عمليات است.»
به راستي اگر خدا ياري نميداد، ما نميتوانستيم هيچ كاري كنيم، چون جزر و مد آب دست ما نبود.
ماه ها براي تعيين برنامة جزر و مد و ساعت دقيق آن كار شده بود، اما در روز هفدهم يا هجدهم بهمن بود كه تمام آن محاسبات به هم خورد و تمامي فرماندهان تعجب كردند، چون شديدترين مد آمد و در حدود دو متر جهش مدي در اروندرود پديد آورد.
خلاصه روز بيستم بهمن گفتند: «امشب عمليات است.» بچه ها دلگرم شدند و قرار شد آخرين توجيهات توسط آقاي خضريان انجام شود.
بچه ها در سنگر ما جمع شدند. نيروهاي گروهان خودمان ۵۳ نفر بودند. هفت نفر از تخريب چیها و هفت يا هشت نفر از بچه هاي واحد اطلاعات و عمليات لشكر هم آمدند و جمعاً حدود ۷۰ نفر شديم كه به صورت فشرده نشسته بوديم.
بچه ها در زير نور فانوس توسط آقاي خضريان بر روي كالك توجيه شدند. پيام و آخرين تذكرات توسط اين فرمانده شجاع به بچه ها داده شد. پيامي از آقاي محسن رضايي، فرمانده كل سپاه، برای گروهانهای غواص خطشكن آمده بود كه خودم هنوز آن را نخوانده و براي آن زمان گذاشته بودم.
وقتي آن را باز كردم و شروع كردم به خواندن، تا گفتم: «از فرماندهي كل قوا» بچه ها زدند زير گريه. همه اشك ميريختند. چون لحظات آخر بود. آن پيام پيامي عجيب و شورانگيز بود. يك كلمه كه ميخواندم، صداي گريه بچه ها بيشتر ميشد. در آن پيام آمده بود: «به ياري خداوند، لباس بپوشيد! چشم مظلومان دنيا به شماست. چشم مادران شهدا نظارهگر شماست. اين راهي است كه امام حسين(ع) رفته است. ما دنبالهرو امام حسين(ع) هستيم.» نام امام حسين(ع) را كه ميبرديم، داغ بچه ها تازهتر و ناله و ضجهشان بلندتر ميشد.
به هر شكلي بود، پيام را تمام كردم. بغض راه گلويم را گرفته بود و خودم را به زحمت، نگه ميداشتم، ولي گريه بچه ها نميگذاشت.
ميتوان روي نيرويي كه با پيام فرماندهي اينچنين تكان ميخورد و منقلب ميشود حساب باز كرد و بچه ها همه اينگونه بودند. در پايان هم از تمام بچه ها به خاطر اينكه اگر در كارها ناراحتی از خودم و فرماندهان دسته ديدهاند، معذرتخواهی كردم و حلاليت طلبيدم.
در آن جلسه حميد كياني كه فرمانده دسته اول ما بود، با دست اشارهای به من كرد و دريافتم كه ميخواهد براي بچه ها حرف بزند، چون قبلاً به من گفته بود كه در آخرين روز ميخواهم با بچه ها سخن بگويم.