قسمت دوم روایت عملیات والفجر 8 از زبان شهید غواص محمود دوستانی دزفولی:
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۵۶
خاطره گویی شهید محمود دوستانی دزفولی در خصوص عملیات والفجر ۸ که شامل خاطرات وی از کتاب مردان دریایی است که سه روز پس از ضبط این خاطرات به شهادت می رسد. نوید شاهد خوزستان در قسمت دوم به معرفی شهید«شهید عبدالصمد بلبلی جولا» می پردازد.
خاطره/ مردان دریایی ( قسمت دوم)
 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالصمد بلبلی جولا بيست و پنجم فروردين 1344 ، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش غلامرضا، بنایی م یکرد و مادرش صديقه نام داشت. دانشجوي سال دوم دوره كارشناسي در رشته حقوق بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و هفتم بهمن 1364، در فاو عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيکر او را در شهيدآباد زادگاهش به خاك سپردند.

متن خاطره: 

خدا شاهد است كه ما با نان و خرما و شيره بچه ها را سير ميكرديم و به عنوان غذاي تقويتي به بچه ها ميداديم و در آن حال، روزي شش ساعت در آب بوديم، آن هم فقط با چند دست لباس غواصي براي تمام گروهانهاي لشكر. ولي با همة اينها بچه ها با توكل به خدا همة آموزشها را پشت سر گذاشتند و بسيار قانع بودند.
اين را ميگويم كه بعدها ببينيد چه بايد ميبود و چه بود. غواصهاي ارتش هيكلي بزرگ و تنومند، ولي بچه هاي ما همگي جثهاي كوچك و روحي بزرگ داشتند و اصل براي ما روح بلند و بزرگ بود. به دليل جثه هاي كوچك، لباسها گشاد بودند و بچه ها اذيت ميشدند، ولي بايستي كار ميكردند و آموزش ميديدند. با كمال استقامت، آن همه رزم شبانه و آموزش را پشت سر گذاشتند، فقط براي رضاي خدا.
آن دوره بعد از چهل روز تمام شد.
شهيد عبدالصمد بلبلي جولا خيلي خودش را ساخته بود. او دانشجوي دانشكدة حقوق دانشگاه تهران بود و ذهن بسيار خوبي داشت. پدرش در يكي از كشورهاي حاشية خليج فارس به بنايي مشغول بود. در مسابقات علمي كه در گردان برگزار ميشد، تنها كسي كه خيلي زود و سريع پاسخ داد عبدالصمد بود و باور كنيد پرسش هاي مشكلي بودند كه حتي طراح آنها جوابشان را در كتابها ديده بود وگرنه خودش پاسخ پرسش ها را نميدانست! ولي عبدالصمد به راحتي و با سرعت به سؤالات پاسخ ميدادند

آيندگان بايد بدانند كه چه كساني در اين راه آمده اند. قطعاً كساني كه اين همه آگاهي داشتند مي توانسته اند راهشان را خوب انتخاب كنند و همين ها بودند كه آن همه سختي را تحمل كردند.

در سختيها، چهرة هميشه خندان شهيد امير خادمعلي فراموش نميشود. او كه اگر روزي ده بار از جلوي چادر ميگذشت، سلام ميكرد. همینطور چهرة شهيد عظيم مسعودي كه واقعاً نمونه بود. بعد از همة سختيهاي آموزش، عظيم را جز در حال خواندن كتاب و مطالعه نميديدي. او عاشق كتاب بود و خودش را با مطالعة كتاب ساخته بود. وقتي به نزد او ميرفتم، روحيه مي گرفتم و برمي گشتم. او را سالها بود كه مي شناختم.

به يادم ميآيد كه روزي گفتند چند نفر براي آموزش خاصي ميخواهند و به هيچكس حتي به من -كه فرمانده گروهان بودم- هم محل آن را نگفتند و با تلاش فراواني كه كردم، متوجه شدم كه براي كار در منطقه است.

جمعي از برادران، مانند شهيد حسين انجيري و جمال قانع و بچه هاي ديگر كه حالا زخمي و در بيمارستانها بستري هستند، انتخاب و فرستاده شدند.

همانطور كه قبلاً گفتم، آموزشها يكي از ديگري سختتر بود. ما بعضي مواقع پنج الي شش ساعت در آب غواصي ميكرديم. بچه ها حدود دو كيلومتر آن طرفتر از كوپيته ميبايست شنا كنند تا پلاژ. برخي مواقع حدود ۱۲ كيلومتر غواصي ميكردند كه خدا شاهد است كسي ميتواند اين را درك كند كه خودش اين سختي را تجربه كرده باشد.
بچه ها ميبايستي اين همه مسافت را فين ميزدند و فقط و فقط خدا اين همه تلاش را ببيند تا شايد شب عمليات به واسطة اين تلاشها نظر لطفي كند.
هيچ وقت يادم نميرود كه آن شب، در كلاس قرآن، شهيد حميد كياني ميگفت: «ما اين همه تلاش كرده ايم و سختي كشيده ايم تا خدا در شب عمليات به ما نظري كند.» او ميگفت: «به هر چه خدا گفته است عمل كرده ايم. گفته است: مسلمان باشيد، شده ايم. گفته است: نماز بخوانيد، خوانده ايم. گفته است: جهاد كنيد، كرده ايم. گفته است: جنگ سخت بكنيد، سختترين جاي جنگ هم آمده ايم و از فضل خدا دور است كه ما را كمك نكند.» حميد با اين صحبتها بچه ها را دلگرم ميكرد.
بعد از پايان دورة آموزش، ۴۸ ساعت به بچه ها مرخصي دادند. خودم هم مريض بودم و به دزفول رفتم. ساعت ۸ صبح به دزفول رسيدم و حدود ساعت يازده بود كه گفتند بايد به گردان برگردم. وقتي برگشتم، گفتند بايد به منطقه بروم و اين اولين بار بود كه فهميدم منطقه كجاست.


در اين سفر، پنج نفر بوديم كه نميدانم چه رمزي بود كه از بين اين پنج نفر فقط من مانده ام. آنها عبارت بودند از برادران شهيد مجيد شعبانپور، عسكري، حميد محمودنژاد و مسعود اكبري كه با هم به منطقه رفتيم و الآن آن چهار نفر شهيد شده اند. من ماندهام و معلوم نيست تقدير چيست و حقيقتاً اين بار من متعجب مانده ام.
در راه، بچه ها با همديگر صحبت ميكردند و از تجربه ها و خاطرات خود ميگفتند. خدا رحمت كند عسكري را كه در ديدار اوليه، مجذوب آن همه افتادگي، فروتني، مهرباني و خضوع او شدم، چون تا آن زمان فردي مثل او نديده بودم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده