خاطرات مردان دریایی/شعارهای روحیه بخش عبدالنبی
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالنبی پور هدایت بيستم شهريور 1342، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش علي، باغبان شهرداري بود و مادرش زهرا نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و دوم بهمن 1364 ، در اروندرود بر اثر اصابت تركش به سر و دست، شهيد شد. مزار او در بهشت علي زادگاهش قرار دارد.
متن خاطره:
مأموريت ما با اعزام نيرو در هجده هم آبانماه 1364 شروع شد. گردان بلال كادر خود را براي مأموريت باخبر كرده بود. بچه ها همگي، با اين اميد كه عمليات در راه است، جمع شدند و صبحگاه هجدهم آبان با نام خدا از دزفول حركت كردند.
بعد از گذشت يك روز و نصفي كه در پادگان شهيد مصطفي خميني بوديم، نيروها را تقسيم كردند. كادر گردان بلال هم تقسيم شدند كه حدود ۱۳۰ نفر بودند و ما هم از آنها بودیم. از آنجا به پادگان كرخه رفتيم و دوباره بچه هاي قديمي دور هم جمع شدند.
حدود شانزده روز همانجا مانديم. در آن مدت، كاري انجام نميشد، چون نيرو كم داشتيم و فقط جلسات قرائت قرآن و عقيدتي بر پا ميشد. يادم نميرود كه آنجا استادم، حميد كياني، جلسة تفسير نهجالبلاغه داشت و با شور و حرارت، خطبه هاي مولا علي عليهالسلام را تفسير ميكرد. بهراستي هر چه پيرامون نهجالبلاغه ميگفت، در خودش ديده ميشد. آن پانزده- شانزده روز گذشتند. يك روز كه تنها نشسته بودم، فرمانده گردان، برادر عبدالحسين خضريان، آمد و گفت:«كه اين مأموريت قرار است يك گروهان غواص داشته باشيم» و در اين مورد صحبتهاي زيادي كرد.
از همان روز اين جرقه در ذهنم زده شد كه اين عمليات بايد چيزي فراتر از عمليات گذشته باشد كه اين همه نيروي غواص نياز دارند. اين مأموريت به ما محول شد. تعداد زيادي از بچه هاي زبده و كساني كه در عمليات بدر به عنوان غواص شركت داشتند، انتخاب شدند و گروهاني غواص از گردان بلال به نام گروهان مالك تشكيل شد، ولي هنوز نيرو كم داشت. سرانجام روز سيام آبان گروهان تكميل شد و با گردان كه هنوز كسري داشت، به سمت پلاژ حركت كرديم.
حدود پنج الي شش روز در پلاژ گذشت و بچه ها چند روز پيش از شروع تمرين و آموزش، به خودسازي بيشتري مشغول بودند و كمتر كسي را ميتوانستي بيكار پيدا كني. بعد از گذشتن هفت الي هشت روز، كلاسهاي غواصي شروع شد و نخستين نفرات كه وارد آب شدند نه نفر بودند، البته نه دست لباس بيشتر نداشتيم.
يادم نميرود كه از همان لحظات اول، ماجراهایی آغاز شد كه بسيار زياد ميباشند. گروهانهاي ديگر نيز كمكم كامل ميشدند. گروهان ما نيز ميبايست افرادي كه پيش از آن در عمليات شركت داشتند و به قول معروف، «جبههاي» را يكي يكي انتخاب ميكرد.
وقتي ميخواستيم نيروهايي را كه توان غواصي نداشتند از كادر گروهان جدا كنيم و به گروهانهاي ديگر كه غواص نبودند بفرستيم، با يك شور و علاقه خاصي اصرار ميكردند كه به هر شكلي كه باشد ميمانيم، ولي در هر صورت آنها را جدا كرديم و به گروهانهاي خشكي فرستاديم.
همانطور كه گفتم، روز اول كه در آب رفتيم، نه نفر و روز دوم پانزده نفر بوديم و به اين شكل، كار شروع شد. در اواخر آذر ماه كه كار غواصي را شروع كرديم، هوا خيلي سرد بود. بچه هايي كه با ما بودند بچه هاي باحالي بودند و ميتوانستي روی آنها حساب کني.
در راه شنا و غواصي، بچه ها صلوات ميفرستادند و شعار ميدادند. از همه باحالتر، شهید عبدالنبی پور هدایت بود كه خاطراتش از ذهن هيچ يك از بچه ها نميرود و مربي غواصي هم در آموزش، وقتي كه در بچه ها خستگي را ميديد و ميخواست روحيه بگيرند، به عبدالنبي اشاره ميكرد و ميگفت شعار بگيرد.
بچه ها نيز، از جمله شهيد عبدالنبي پورهدايت و شهيد جمال قانع، در راه بازگشت از آموزش، شعار ميگرفتند و از سختي آموزش – به شوخي – انتقاد ميكردند و با همين شوخيها و پشتگرميها و نيز يكدلي بچه ها فشار ناشي از سختي آموزش كم ميشد.
چند روز گذشت و كارهاي مقدماتي انجام شد. كار ما حالت تاكتيكي گرفت و هيچ وقت يادم نميرود آن روز كه مربي غواصي آن را روز ريختن ترس بچه ها نام گذاشته بود. آن روز بچه ها از يك بلندي به ارتفاع پانزده متر ميپريدند و با اين همه خيلي شوخي ميكردند و براي هر كس كه ميپريد، صلوات ميفرستادند.
بعد از باران، آب به شدت گلآلود شده بود. به قول بچه ها، مصيبت آنها اين بود كه هر وقت آب گلآلود ميشد، مربي ميآمد و ميگفت: «امروز، تمرين ما در آبهاي گلآلود است.» وقتي آب زلال بود ميگفت: «تمرين ما در آبهاي زلال است.» وقتي آب باتلاقي ميشد، ميگفت: «امروز تمرين در آبهاي باتلاقي است.» خلاصه براي هر نوع آب يك نوع آموزش مخصوص آن نوع درست ميشد.