خاطره/آرزوی محال
متن خاطره:
محمد از بچگی پسر مودب و مهربانی بود از همان کودکی در برنامه های دینی و قرآنی شرکت می کرد. او احترام به والدین را از همان کودکی تا شهادت رعایت کرد. یک روز خیلی ناراحت بودم زندگی به من فشار می آورد و من غرق در مشکلات بودم که محمد آمد سلام کرد و حالم را پرسید و من با بی حوصلگی گفتم: «مادر چه حالی خیلی ناراحتم.»
کنارم نشست دستانم را در دست گرفت و غرق در بوسه کرد و گفت: «عزیز من دنیا اینقدر ارزش ندارد که تو غصه بخوری همه چیز درست می شود»
به او نگاهی کردم و گفتم:«ان شااله...»
دوباره با لبخند گفت:«مادر بعضی وقتها یه آرزوهایی محالند و ما باید کنار بیاییم می دانی من خیلی شهادت را دوست دارم نمی خواهم با مرگ عادی از دنیا بروم اما می دانم محال است.»
به تندی گفتم:«بسه دیگه به اندازه کافی نگرانی دارم»
اما او به عصبانیت من خندید گفت:«می گویند دعای مادر مستجاب می شود»
و من با عصبانیتی بیشتر گفتم:«محمد بسه دیگه پاشو برو»، و شروع کرد به بوسیدن پاهایم و من در دل برای سلامتیش دعا می کردم اما او بلاخره به آرزوی محالش رسید و این دنیای به قول خودش بی ارزش را رها کرد و من هم دیگر با شهادتش کنار آمده ام چرا که خودش دوست داشت. گرچه فقدانش دردی جانکاه است و عذابم می دهد اما خدا را شکر می کنم که به آرزویش رسید.