قسمت سوم روایت عملیات والفجر 8 از زبان شهید غواص محمود دوستانی دزفولی:
دوشنبه, ۰۲ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۰۱
خاطره گویی شهید محمود دوستانی دزفولی در خصوص عملیات والفجر ۸ که شامل خاطرات وی از کتاب مردان دریایی است که سه روز پس از ضبط این خاطرات به شهادت می رسد. نوید شاهد خوزستان در قسمت سوم به معرفی شهید«محمود دوستانی دزفولی» می پردازد.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمود دوستانی دزفولی یکم تير 1343، در شهرستان دزفول چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن، فروشنده ميوه بود و مادرش هاجر نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته رياضي درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. پنجم اسفند 1364، در بمباران هوايي بهمنشير آبادان به شهادت رسيد.

متن خاطره:

شب به آبادان رسيديم و شام را در آشپزخانه لشكر ۷ ولي‌ عصر(عج) خورديم. فردا مي‌بايستي كاري را كه به ما محول كرده بودند انجام می‌دادیم، ولي چون دير شده بود، انجام نشد.

فردا من و عسكري و حميد محمودنژاد و مسعود اكبري به منطقة اروند رفتيم و از روي دكل، منطقه را ديد زديم. شب مي‌بايست به عنوان نيروي اطلاعاتي از آب بگذريم و در خاك دشمن، موانع را شناسايي كنيم و برگرديم.

شب جمعه بود. بعد از نماز، وقت نكرديم دعاي كميل را بخوانيم، چون با توجه به وضعيتي كه آب داشت، نمي‌شد زياد معطل شد.

آن شب سه نفر بوديم: من و برادر شهيد عبدالنبي‌ پور‌هدايت و يكي ديگر از بچه ها. لباس پوشيديم و به آب زديم. فقط يك نارنجك با خود داشتيم.

حدود دو ساعت كنار اروند رود منتظر بوديم تا شرايط حركت، يعني حالت سكون در آب ايجاد شود.

هوا خيلي سرد بود. نشسته بوديم و چون دو-‌  سه بار در آب رفته بوديم، سرما بر ما اثر كرده بود. خدا رحمت كند عبدالنبي‌ پور‌هدايت را كه گفت: «محمود! پانزده دقيقه است كه از سرما مي‌لرزم و حالا نوبت توست كه بلرزي!»

به نوبت در آب مي‌رفتيم و برمي‌گشتيم تا حالت جزر و مد آب را به دست آوريم و حركت كنيم. نفر اول رفت و بعد از آن، نفر دوم كه عبدالنبي‌ پور‌هدايت بود و هي دعا مي‌كرد كه نوبت من هم بشود، ولي با رفتن او در آب، شرايط فراهم شد و نوبت من نشد.

آب جزر شد و حركت كرديم. در اول مسير، هر سه نفرمان به خاطر حساس بودن منطقه، به درگاه خداوند دعا كرديم كه خداوند به ما نظري داشته باشد تا به راحتي و بدون مشكل، مأموريت را انجام دهيم و برگرديم.

حسن اولين نفر بود، من نفر دوم و عبدالنبي، كه دست در دست او داشتم، نفر سوم. فين مي‌زديم و مي‌رفتيم. حدود ۴۰ دقيقه فين زديم. با نشانه‌اي كه از ستاره ها گذاشته بودم، احساس كردم كمي به سمت چپ منحرف شده‌ايم، ولي كسي كه راهنماي ما بود گفت كه درست مي‌رويم. بعد از رسيدن به محل، دريافتيم كه اشتباه آمده‌ايم.

در آنجا حدود ۱۵ متر با دشمن فاصله داشتيم. از همان‌جا حدود ۱۱۰متر به عقب آمديم و مقداري به سمت راست كشيديم. از آنجا مسيرمان را درست كرديم و به جاي مورد نظر رسيديم.

موانع دشمن را با چشم خود ديديم. من زير لب دعا مي‌خواندم. عبدالنبي را همان‌جا گذاشتيم و خودمان فينها را درآورديم و داخل موانع شديم. در موانع دوم هم يكي ديگر از بچه ها را گذاشتيم و به داخل رفتيم و به خاطر اصراري كه فرماندهان داشتند و گفته بودند كه زياد داخل نشويم، ما نيز بيشتر از آن داخل نرفتيم و از مانع دوم نگذشتيم. حدود يك ساعت در آنجا مانديم و دربارة وضعيت موانع و منطقه صحبت كرديم.

اين كارها براي اين بود كه مدتي ديگر مي‌بايستي آنجا عمليات می‌شد و بايد قبل از آن، كسي شناسايي روي منطقه داشته باشد؛ مخصوصاً وقتی كسي  مي‌خواهد عمليات كند، مي‌بايستي تجاربي در اين منطقه داشته باشد. آن شب حدود يك ساعت‌ و نيم در خط دشمن مانديم و منطقه را به خوبي شناسايي كرديم و بحمد ا… دشمن متوجه قضيه نشد.

بعد از شناسايي، دوباره با نام خدا شروع به بازگشت كرديم و به سوي ساحل خودي آمديم. در آن هنگام به دليل مد، آب زيادي موج مي‌زد كه باعث بروز مشكلاتي در برگشت ما شد و هر كدام از ما حدود دو پارچ آب خورديم! با لطف خدا، به همان‌جا رسیدیم كه فكر نمي‌كرديم برسيم و درست جايي كه مي‌بايستي مي‌آمديم، از آب بيرون آمديم و آنقدر دقيق رسيده بوديم كه اول باور كردنش مشكل بود.

در مسير بازگشت، در روي خشكي، ترس از نيروهاي خودي بيشتر بود تا دشمن و از دور صدا مي‌زديم: «نگهبان! نگهبان!» ترس ديگر از شيارهايي بود كه در آن منطقه بود. آن شب چندين بار در آن شيارها افتادیم كه در چولانهاي بلند بودند و بر اثر تاريكي، آنها را نمي‌ديديم. به خوبي به ياد دارم وقتي عبدالنبي در شياري مي‌افتاد و درمي‌آمد صدا مي‌زد: «محمود! اين بار نوبت توست و من همان موقع در شيار مي‌افتادم.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده