چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۶:۵۰
«جوان کلیدساز با تعجب نگاهی به کلید می اندازد و در حالی که حیرت از سر و رویش می ریزد، می گوید:خودشه . . . حاج حسین می پرسد:چی خودشه؟ جوان ادامه داد:کلید! این همون کلیدیه که دنبالش می گشتم! کلید را از روی میز بر می دارد و روی قفل امتحانش می کند. درست است. کلید، کلید همین قفل است....» در ادامه متن خاطره این شهید والامقام را که از زبان خواهرش نقل شده را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مسعود محمد خشت چین سال 1346، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش محمد و مادرش گوهر نام داشت. دان شآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و دوم بهمن 1364، در ا مالرصاص عراق بر اثر اصابت تركش به پيشاني، شهيد شد. مزار او در شهيدآباد زادگاهش واقع است.

متن خاطره: 

خواهر مسعود می خواهد به یاد آن روزهایی که مادر بود، دستی بکشد به سر و روی جعبه آیینه ی مزار برادرش.

جعبه آیینه! همان تابلو آلومینیومی کوچکی که برای مادران و خواهران شهدا به اندازه ی بهشت وسعت دارد و تا مادرها بودند هر از چندگاهی دستی به سر و گوش آن می کشیدند و برای سالگرد شاخ شمشادشان، تزئیناتش را عوض می کردند.

حالا خواهر مسعود هم قرار است، آن ضریح کوچک برادر را نو نوار کند. اما یک مشکل وجود دارد. کلید جعبه آیینه گم شده است.

همسرش؛ حاج حسین می رود دنبال کلیدساز. جوان کلید ساز وقتی ماجرا را می فهمد، قبول نمی کند. لبخند معنا داری می زند و می گوید: «ای بابا! دیگه بی خیال این چیزا! ول کنید دیگه!»

حاج حسین اصرار می کند:«شما بیا درستش کن، دستمزدت هر چی باشه تقدیم می کنم!»

جوان کلیدساز با بی میلی همراهِ حاج حسین می شود و می روند شهیدآباد. جوان چند دقیقه ای با ابزارهایش می افتاد به جان جعبه آیینه و بالاخره درب شیشه ای جعبه آیینه را باز می کند، اما می گوید: «دیگه برا این مدل قفل ها کلید نیست! اینا خیلی قدیمی شده! »

حاج حسین می گوید: «حالا باید چیکار کنیم؟ راهی ؟ چاره ای؟»

– حاجی! دیگه کلید خام برای این قفل ها توی بازار نیست. مگه بریم مغازه و تو وسایل پدرم بگردم، شاید پیدا بشه، هر چند بعید می دونم پیدا کنم!

حاج حسین و جوانِ کلیدساز با هم بر می گردند مغازه و جوان می رود سر وسایل پدرش که در همین حین یک مشتری می آید و اصرار دارد که سریع کارش راه بیفتد.

جوان می گوید: «باید کمی صبر کنی! » این آقا یکی دو ساعتی هستش معطله. باید کارش رو راه بندازم، بعدش!

مشتری ولی خیلی عجله دارد و مدام اصرار می کند.

حاج حسین می گوید: «عیبی نداره! کار این بنده خدا رو راه بنداز بره! بعدش دنبال کلید بگرد!»

جوان شروع می کند به ساختن کلید مشتری و کلیدش را تحویل می دهد. مشتری تشکر می کند و حسابش را می دهد و قبل از اینکه برود، دسته کلیدش را از جیبش در می آورد و یک کلید از حلقه ی کلیدهایش جدا می کند.

– آقا این کلید خیلی وقته رو دسته کلید منه! به درد من نمی خوره! باشه اینجا شاید به درد یه نفر خورد.

کلید را روی میز می گذارد و می رود.

جوان کلیدساز با تعجب نگاهی به کلید می اندازد و در حالی که حیرت از سر و رویش می ریزد، می گوید:

– خودشه . . .

حاج حسین می پرسد:

– چی خودشه؟

– کلید! این همون کلیدیه که دنبالش می گشتم! کلید را از روی میز بر می دارد و روی قفل امتحانش می کند.

درست است. کلید، کلید همین قفل است. همان کلیدی که جوان داشت بین وسایل قدیمی پدرش دنبالش می گشت.

اشک در چشمان جوان کلیدساز حلقه می زند و با بغض می گوید:«حالا دیگر باور کردم که شهیدان زنده اند. درست زمانی که من دنبال این مدل کلید می گشتم، اینچنین عجیب و غریب به دستم رسید.»

حاج حسین می خواهد کلید را بگیرد، اما جوان می گوید :

– نه حاجی! باید خودم بیام که هم قفل رو نصب کنم و هم این شهید عزیز رو زیارت کنم.

چشمان جوان هنوز پر از اشک است.

اشک هم آهنگ گردش کلید توی قفل در چشمان جوان کلید ساز می چرخد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده