خاطره/حالا می بینی سیاهپوشان خط را می شکند یا صحرابِدَر!
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالنبی پور هدایت بيستم شهريور 1342، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش علي، باغبان شهرداري بود و مادرش زهرا نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و دوم بهمن 1364 ، در اروندرود بر اثر اصابت تركش به سر و دست، شهيد شد. مزار او در بهشت علي زادگاهش قرار دارد.
متن خاطره:
اسم من نبی بود و نام او هم «نبی». کنار هم که بودیم بچه ها می گفتند :«انبیاء». لطفِ بودنِ با آن بچه ها ، همین شوخ طبعی ها و خنده های بدون شیله و پیله بود.
شب عملیات والفجر۸ ، قرار بود من و «نبی پور هدایت» و «محمود مرید» به عنوان نیروهای پیشتاز، قبل از غواص ها به ساحل دشمن رفته و وضعیت را بررسی کرده و به غواص ها علامت بدهیم.
حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر بود که لباس های خاکی را با لباس های غواصی عوض کردیم. نبی، یک چاقوی کوچک دسته آبی را بسته بود روی لباس هایش. برق دسته ی آبی رنگش بدجوری چشمم را گرفته بود.
نگاهم را از چاقوی نبی گرفتم و انداختم توی چشم فرماندهانی که آمده بودند مشایعتمان کنند. تا لب اروند همراهی مان کردند و رسیدیم به نقطه رهایی.
باید منتظر اذان مغرب می ماندیم تا هم هوا تاریک شود و هم نمازمان را بخوانیم و بزنیم به دل امواج وحشی اروند. لحظات غریبی بود. من ، نبی و محمود هر کدام گوشه ای نشستیم به مناجات. چقدر می چسبید مناجات ها و نمازهایی که در آن حال و هوا می خواندیم. نمازهایی که نمی دانستیم بعد از آن چه کسی می رود و چه کسی تقدیرش در ماندن است. نمازهایی که طعم شیرینش را هیچ گاه نمی شود فراموش کرد.
یاد چند ساعت پیش افتادم. لابلای نخل های سربلند، داشتیم لباس های غواصی را می پوشیدیم. بچه ها دوره مان کرده بودند. چهره ی نخل ها هم انگار از همسایگی این بچه ها شاداب تر و سرزنده تر شده بود. کَل کَل ها شروع شد. به بچه ها گفتم: «امشب اول انبیاء می روند و بعد بقیه!» صدای خنده ی بچه ها بین نخلستان پیچید. گفتن همین جمله کافی بود تا کَل کَل بین من و نبی دوباره شروع شود. تقصیر خودش بود. باز هم خودش شروع کرد: «امشب صحرابِدَر خط را می شکند . . . »
سکوت جایز نبود. اگر او نماینده « محله صحرا بِدَر» بود، من هم نماینده «محله ی سیاهپوشان» بودم. دور وبرمان هم ریخته بود از بچه های «محله ی قلعه» و « محله کرناسیون » و «محله مسجد» و . . . اما حالا کَل کَل بین «صحرا بِدَر» بود و «سیاهپوشان». کَل کَلی که همیشه بین بچه های محلات مختلف دزفول وجود داشت و برای سرحال آوردن بچه ها و شیرین شدن دورهمی ها، سوژه ی خوبی بود و حالا من نباید در مقابل نبی کم می آوردم.گفتم: «عمراً سیاهپوشان بگذارد صحرابِدَری ها خط را بشکنند . . .»
با صدای نبی به خودم آمدم. وقت رفتن بود. باید به دل امواج می زدیم. نگاهم را در نگاه نبی گره زدم. معلوم نبود چه اتفاقاتی قرار است برایمان رقم بخورد. برگشتی هست یا نه؟ بار دیگر برق دسته ی آبی رنگِ چاقوی نبی ، پیش چشمانم خودنمایی کرد. نگاهم را از نبی و آن چاقوی دسته آبی اش گرفتم و راه افتادم. چند متری از موضعی که بودیم بالاتر رفتیم و مثل شب های شناسایی زدیم به آب. سردی آب تا مغز استخوانم دوید. اما عادت کرده بودم. ماه ها توی هوای سرد پاییز و زمستان توی آب های دز و اروند تمرین کرده بودیم. تمرین کرده بودیم برای این لحظه.
تلاطم های آب، وحشی تر از همیشه بالا و پایینمان می کرد. طوفان شده بود. امواج مثل دیوارهای بلندی بر سرمان خراب می شدند. فین می زدیم و جلو می رفتیم. به هر مشقتی که بود خودمان را رساندیم به ساحل دشمن. اما به آن نقطه ای که مشخص کرده بودیم و باید می رسیدیم ، نرسیدیم. خط آرام بود. دشمن متوجه ما نبود. طوفان افتاده بود به جان اروند و موج هایش یکی ـ دومتری ارتفاع می گرفت. حالا باید به بچه های غواص با چراغ قوه علامت می دادیم. فقط امیدمان به خدا بود که در این اوضاع طوفانی اروند، غواص ها بتوانند موضع ما را ببینند و خودشان را برسانند. سر و صدای اروند و وحشی تر شدنش، از یک سو بلای جان غواص ها بود و از یک سو نعمتی شده بود که سر و صداهای احتمالی نیروها را دشمن نشوند.
در این هیر و ویر تا غواص ها پیدایمان کنند و خودشان را برسانند و البته در چند قدمی خط دشمن، باز هم افتادم به جان نبی: « نبی! عمراً بگذارم اولین نفر بزنی به خط! امشب بالاخره می بینی که سیاهپوشان خط را می شکند یا صحرابِدَر!»
خندید! گل انداختن صورتش را در آن تاریکی هم می شد دید. گفت: «حالا می بینی کی خط را می شکند! منتظر باش و ببین!»
گروهان غواص به فرماندهی «حاج عبدالحسین خضریان» خودشان را رساندند بهمان. حاج عبدالحسین دستور داد که معبر بزنیم. من و نبی و محمود شروع به کار کردیم. نظر لطف خدا و کمک های محمود بود که بالاخره معبر باریکی بین آن همه موانع مختلف و متعدد زدیم.
بچه های تخریبچی هم آمدند و عرض معبر را افزایش دادند و اطراف آن را با نوارهای سفید و شب نما علامت گذاری کردند. من نفر اول بودم. جلوتر از نبی! چند دقیقه ای به شروع فرمان حمله نمانده بود. نبی داشت سعی می کرد خودش را برساند جلوتر از من. می خواست اولین نفری باشد که به خط می زند و حرفش را به کرسی بنشاند.
حاج عبدالحسین و نیروهایش پشت سرمان بودند. در این بین کسی مرا صدا کرد. یکی از بچه ها لابلای سیم خاردارها گیرافتاده بود و تخریبچی ها می خواستند که بروم کمکش. تا خودم را به آن بنده خدا برسانم ، حاج عبدالحسین فرمان حمله را داده بود و صدای گلوله ها در لابلای صدای امواج خروشان اروند گم شد.
تا خودم را برسانم ، نبی گوی سبقت را ربوده بود و حالا حتماً داشت خودش را برای کَل کَل های بعدی آماده می کرد تا به کرسی نشستن حرفش را به رُخَم بکشد. خودم را آماده کرده بودم تا گونه هایش دو طرف صورتش گرد شود و با خنده بگوید: «دیدی صحرابِدَری ها خط را شکستند»
هر چند در این کُری خوانی ، نبی برنده شده بود، اما داشتم دنبال جملات قصاری می گشتم تا علیرغم شکستم ، پشت بند حرف های نبی ، بیاورم و رویش را کم کنم.
همینکه به خط زدم اولین تصویری که دیدم پیکری بود که رو به آسمان افتاده بود. اول خیال کردم عراقی است. صورتش از آن فاصله و در آن تاریکی قابل تشخیص نبود.
چند قدمی جلوتر رفتم. غواص بود. از بچه های خودمان! نگاهم را ریزتر کردم. چند تیر به سینه اش اصابت و سینه اش را سوراخ سوراخ کرده بود. چشمه های خون از زخم هایش می جوشید و با گِل و لای ساحل مخلوط می شد. نگاهم را سُراندم روی چهره اش. صورتی گِرد با دو گونه ی برآمده و براق در زیر نور منورها می درخشید. یک لحظه دلم ریخت. صدای تپش های قلبم هم آهنگ رگبارهایی که به گوش می رسید، اوج گرفت.
نکند. . . نه. . . ! لعنت بر شیطان!
جلوتر رفتم. حالا فقط چند قدم با او فاصله داشتم. ناگهان برقِ آبی دسته ی چاقویی که روی لباسش بود، چشمم را گرفت. همان چاقویی که نبی عصر امروز روی لباسش بسته بود.
زانوهایم سست شد. دلم تیر کشید. انگار یکی از گلوله های رسام دشمن قلبم را سوراخ کرده بود، که ای کاش سوراخ کرده بود و این صحنه را نمی دیدم.
نمی خواستم باور کنم!
نبی؟!
یعنی این غواصی که در همین لحظاتِ اول عملیات روبرویم افتاده و مشغول تماشای آسمان بود، همان نبیِ خودمان بود؟
نه!. . . نه! خدایا ! چه می بینم! بگو که اشتباه می کنم خدایا . . .
اما نه! در برق آتشباران و لابلای گلوله باران ها و روشن و خاموش شدن تصاویر پیش رویم، ضورت نبی می درخشید.
می خواستم از عمق وجودم فریاد بزنم. تمام تصاویر روزها و سال های گذشته و تمام خاطرات و شوخی ها و خنده ها و شعارگرفتن های نبی از پیش رویم داشتند رژه می رفتند.
باورم نمی شد. همین چند دقیقه پیش بود که کَل کَل می کردیم و کُری می خواندیم.
همین چند دقیقه پیش بود که قول داد، اولین نفری باشد که به خط می زند و حالا شاید اولین نفری بود که از معبر آسمان هم عبور کرده بود.
دلم پیش نبی بود. اما زمان، زمانِ ماندن نبود. باید می رفتم. چاره ای جز این نبود. باید پیکر نبی را می گذاشتم به امان خدا و می رفتم جلو. باید روحم را همانجا در ساحل اروند میگذاشتم و می رفتم. با کدام توان؟ اما تکلیف رفتن بود و جنگیدن! بارها شده بود که رفقایمان را جا بگذاریم و برویم. تکلیف باید بر عاطفه و احساس غلبه می کرد.
نبی را گذاشتم و رفتم. نبی هم مرا گذاشت و رفت. نبی به سوی آسمان و من به سوی سرنوشتی نامعلوم.
برگشتم و یک بار دیگر صورت نبی را نگاه کردم. انگار دوباره گونه هایش گل انداخته بود و می خندید.
صدایش در گوشم پیچید: «دیدی بالاخره زودتر از تو خط را شکستم!»