خاطره/مادر در کارم استا شدهام
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سینا آقاجری بیست و سوم آذر 1368در خانواده ای مذهبی و متدین بدنیا آمد پدرش علیرضا نام داشت و کارگر تعمیراتی (نقاشی اتومبیل )بود و مادرش میترا نام داشت و خانه دار بود. بعد از گرفتن دیپلم به خدمت مقدس سربازی رفت و خود را به سپاه 7 لشکر ولیعصر (عج)خوزستان معرفی کرد و سرانجام صبح روز شنبه سی و یکم شهریور 1397در رژه نیروهای مسلح به مناسبت هفته دفاع مقدس بر اثر اصابت گلوله تروریست های خائن به شهادت رسید.
متن خاطره:
خیره شده بود و به دور دست ها نگاه می کرد نمی دانم همیشه برایم سوال بود، یک بار از او پرسیدم:«پسرم به چه فکر می کنی می گفت:کربلا...»
گفتم:«مادر ان شااله قسمت شود و همه با هم برویم.»
سینا تک پسرم بود، تمام وجودم در او تمام قد ایستاده بود. آنقدر مهربان و دلسوز بود که هر وقت نگاهش می کردم تا صورتش را نمی بوسیدم سیراب نمی شدم. او خیلی بفکر من و پدرش بود همیشه برای آرامش ما درتمام کارهای خانه کمک می کرد و کمی که بزرگتر شد مشغول به کار شد.
اصلا از او انتظار نداشتیم، ولی خودش دوست داشت و می گفت:«مادر دوست دارم مفید باشم و بتوانم برای شما کاری انجام بدهم»
کار صافکاری و نقاشی اتومبیل را انجام می داد و خودش می گفت:«مادر درکارم استا شده ام.»
وقتی وارد می شد بعد ازاینکه دست و صورت خود را می شست می امد و دستم را می بوسید و می گفت:«از دعا تو من به همه جا می رسم.»
هر روز می گفت مادر دعا برای من را فراموش نکنی و من همیشه زمان بدرقه اش اشکهایم جاری می شد. یادم می آید وقتی راه رفتن را آغاز نمود هم اشک هایم سرازیر شد وقتی به مدرسه رفت، وقتی به سربازی رفت دیگر تاب از دست داده بودم می دانستم فرزندم قوی است ولی بیقرار بودم.
دو سه ماه مانده به شهادتش هر وقت تماس می گرفتم می گفتم:«مادر کجایی می گفت کربلا.»
ده دقیقه بعد تماس می گرفتم باز می گفتم مادر کجایی می گفت:« کربلا...» تماس های مکرر من و جوابهای سینا استرس عجیبی به دلم می انداخت، یک روز خوشحال آمد گفت:«مادر پلاک برایمان صادر کردند»
بازهم همان استرس همیشگی و گفتم:«مبارک...»
اما سینا خوشحال بود و باخنده گفت:«مادر همین روزهاست که بیایند خبر شهادتم را به شما بدهند و بگویند سینا آقاجری شهید شد.»
او می خندید و من با دل خون اشک می ریختم و میگفتم:«دور از جون مادر، من برای تو آرزوها دارم.»
سینا پسری بود که طبعش بسیار گرم بود وقتی از سربازی می آمد می گفتم:«مادر غذا برایت بیاورم یا شربت؟»
می گفت:«مادر فقط شربت...»
می گفتم:« مثل همیشه آبلیمو...»
و او با خنده ه ای زیبایش می گفت:«فقط آبلیمو»
عاشق شربت بود و من چون می دانستم قبل از آمدنش شربت آبلیمو آماده می کردم، آخرین باری که به خانه آمد پارچ شربت را برایش بردم، آنرا سر کشید و گفت:«وای چه خنک شدم» و با شیطنت نگاهم کرد و ادامه داد:«مادر برایم دعا که می کنی؟»
صورتش را بوسیدم و با لبخند گفتم همیشه در تمامی لحظات دستم به دعاست ،امیدوارم هر چه در دل داری خداوند به اجابت برساند و آنروز غمناک خبر شهاتش را به من دادند در میان ناله ها و گریه هایم گفتم سینا مادر آرزوی شهادت داشتی و من برای این آرزو روزها و شبها دعا می کردم ،از آنروز به بعد هر روز به سینا همین جمله را می گویم و هر روز از خداوند می خواهم امانتی را که به او بازگرداندم هوایش را داشته باشد.