امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۴۱
نوید شاهد: انقلاب که به ثمر رسيد، در پادگان اصفهان بودم. در دانشکدة توپخانه تدريس مي‌کردم. آن موقع، با نيروهاي انقلابي در اصفهان و تهران مانند شهيد کلاهدوز و شهيد اقارب‌پرست ارتباط داشتم. اينها همرزمان ارتشي من بودند و خود نيز با تعدادي ديگر مانند شهيد حسن آيت در ارتباط بودم. و به اين وسيله، ارتباط‌شان با بيت حضرت امام در فرانسه برقرار مي‌شد.
انقلاب که به ثمر رسيد، در پادگان اصفهان
بودم. در دانشکدة توپخانه تدريس مي‌کردم. آن موقع، با نيروهاي انقلابي در
اصفهان و تهران مانند شهيد کلاهدوز و شهيد اقارب‌پرست ارتباط داشتم. اينها
همرزمان ارتشي من بودند و خود نيز با تعدادي ديگر مانند شهيد حسن آيت در
ارتباط بودم. و به اين وسيله، ارتباط‌شان با بيت حضرت امام در فرانسه
برقرار مي‌شد.



چون براي آموزش، يک دوره به آمريکا رفته بودم، در بيرون از پادگان زبان
انگليسي تدريس مي‌کردم. شش ماه قبل از انقلاب تدريس را کنار گذاشتم و
همزمان با اعتصاب شاگردان چه در داخل مدرسه و چه در دانشگاه نه من روحيه
ی درس‌دادن داشتم و نه شاگردان روحيه درس‌خواندن داشتند. تعدادي از آنها
دانشجو بودند و اصلاً روحيه ی درس‌خواندن نداشتند و کلاس را به هم مي‌زدند.
البته ما خوشمان مي‌آمد ولي معلوم بود که به اين ترتيب نبايد کلاس را
ادامه داد؛ و ادامه ندادم.



در داخل پادگان نيز نفراتي را که مي‌شناختم مؤمن هستند، با روح انقلاب
آميخته شده‌اند و جرأت و جربزه‌اش را دارند که با هم کار کنيم، اعلاميه‌هاي
حضرت امام را يک‌جوري به آنها مي‌رساندم. آناني که آمادگي‌اش را نداشتند،
تلاش مي‌کرديم تا زمينه‌اش را فراهم کنيم و جو انقلاب در ارتش و در ميان
پرسنل کادر قوي‌تر شود. البته پرسنل وظيفه چون از متن مردم آمده بودند،
تعداد زيادي‌شان آمادگي داشتند و طبق برنامه هم عمل مي‌کردند. مثلاً طبق
فرمان حضرت امام فرار کردند و فرار سربازان اثر تعيين‌کننده ای داشت؛ براي
اينکه در اطاعت از فرماندهي در ارتش شاه تزلزل به وجود آيد. چون فرهنگ
اطاعت يکي از حساس‌ترين ويژگي‌هاي ارتش و يک ارگان نظامي است. البته در
زمان طاغوت، اين اطاعت به اطاعت از طاغوت مي‌کشيد ولي در اين زمان،
افتخارمان اين است که اطاعت ما به اطاعت از خدا مي‌رسد.



در ارتش، شبکه‌هاي سه نفره درست کرده بوديم. نمي‌توانستيم بيشتر از سه نفر
در يک‌جا جمع شويم. سه نفر سه نفر در خانه‌ها جمع مي‌شديم، آخرين وضعيت را
بررسي مي‌کرديم و خود را نسبت به پيامهاي حضرت امام موظف مي‌کرديم تا در
محيط اقداماتي انجام دهيم.



چهره ی من در مرکز توپخانه ی اصفهان شناخته شده بود؛ البته نه به عنوان کسي
که چهره‌اش آميخته با سياست است، بلکه بيشتر مرا يک چهره ی مذهبي
مي‌شناختند که موضع مشخصي نسبت به حرکت حضرت امام و انقلاب دارم. ولي کسي
مدرکي نداشت. ديگر طوري شده بود که در همان کميته‌اي (که درس مي‌دادم
نقشه‌برداري و نقشه‌خواني تدريس مي‌کردم )استادهاي ديگر، به خاطر اين
روحيه، به من احترام مي‌گذاشتند و مراعات مرا مي‌کردند.



در آن روزها، فشار بر روي من بيشتر مي‌شد. از سه ماه قبلش، خانواده‌ام را
فرستادم به شهرشان. ديدم حالت پايداري در محيط ندارم و ممکن است يکدفعه
بروم و برنگردم. چنين حالتي داشتم. آنها را فرستادم تا با خيال راحت مشغول
به کار باشم.



چند روز مانده به 22 بهمن، در پادگان نگهبان بودم. شب رفتم داخل آسايشگاهها
سري بزنم و ببينم روحيه‌ها چطور است. بيشتر براي آن حالت خودم رفتم، نه
براي بازديد. يک سيستم آموزشي داشتيم که متعلق به نوجوانان بود؛ نوجوانان
ارتشي.



آسايشگاه اين نوجوانان خيلي پرشور و حال بود. آنان هماهنگ با مردم، از
بيرون شعارهايي يادگرفته و داخل آسايشگاه گفته بودند. شبکه ی ضد اطلاعات
کار کرده بود. دژبانها آمده بودند و آنها را کتک زده بودند. بعضي‌ها را با
باتوم برقي زده بودند. رفتم و ديدم خيلي ناراحت هستند.



بدوبيراه مي‌گفتند. روحيه‌شان را تقويت کردم که اين برنامه‌ها خيلي خوب است
و من فردا سروصدا مي‌کنم که چرا شما را زده‌اند. اينها يک خرده تحريک
شدند. اين صحنه را ديدم و برگشتم.



داشتم برمي‌گشتم که ديدم از ميدان شامگاه سروصدا مي‌آيد. افراد يک گروهان
داشتند تمرين جاويدشاه مي‌کردند. نگاه کردم، ديدم فرمانده ی دژبان که
همدوره ی من در دانشکده ی افسري بود، دارد واحد خودش را تمرين مي‌دهد. او
مدتي قبل به من مراجعه کرده بود که: تو که با روحانيت و نيروهاي مردمي آشنا
هستي، بگو ملاحظه مرا بکنند؛ در مساجد اسم مرا خوانده‌اند و گفته‌اند حساب
فلان‌کس را مي‌رسيم.



او مسؤول شده بود تا همافرهايي را که در تظاهرات شرکت مي‌کردند، دستگير
کند. مردم او را شناخته و برايش اعلاميه داده بودند. او از ترس، از پادگان
خارج نمي‌شد. گفت سفارش مرا بکن و من هم گفتم: سفارشت را مي‌کنم ولي حواست
باشد که اين کارها را نکني.



از اين صحبت يکي دو روز گذشته بود که ديدم دارد تمرين جاويدشاه مي‌دهد.
خيلي ناراحت شدم. من که رسيدم، کارش تقريباً تمام شده بود. واحد را جمع کرد
و گفت: يک‌بار ديگر براي آخرين بار تمرين مي‌کنيم، پنج‌بار بگوييد
جاويدشاه.



وقتي اين پنج‌بار تمام شد، يک سرباز در ادامه‌اش آنقدر جاويدشاه گفت تا
حالت بيهوشي به او دست داد. دوست من هم گفت: سرگروهبان، پنجاه تومان به او
پاداش بده.



نيروهايش را که مرخص کرد، يقه‌اش را گرفتم. گفتم: تو خيلي احمقي. به من مي‌گويي سفارشم را بکن، بعد تمرين جاويدشاه مي‌کني؟



گفت: چکار کنم؟ صبح، سرصبحگاه، ايراد گرفتند که چرا جاويدشاه آهسته بوده. گفتم تمرين کنم تا قوي شود.



به حساب داشت دستور مافوق را اجرا مي‌کرد. پرسيدم: حالا چرا به اين سرباز پنجاه تومان جايزه دادي؟



گفت: بابا، او هم مثل من خر شد. ديدم جلوي همه بيهوش شده، گفتم: چيزي به او بدهم.



گفتم: فردا شب به خانه ی شما مي‌آيم.



آدرسش را گرفتم. مي‌خواستم بروم و با او کار کنم.



صبح، از پنجره ی اتاق ديدم که سرتيپ(ش) آمد. معاون سرلشکر(غ) بود. اينها
دوست داشتند که افسر نگهبان برود بيرون و خبردار و اين چيزها بدهد. اصلاً
رغبت اين کار را نداشتم. نرفتم بيرون. سرتيپ(ش) قدم زد و منتظر بود که بروم
بيرون. ديد که نمي‌روم. مرا صدا زد. رفتم. گفت: چرا بيرون نمي‌آيي؟
بالاخره مراسمي، چيزي.



پرسيدم: چه مراسمي؟



گفت: گزارش بدهيد.



گفتم: گزارشي نداشتيم که به شما بدهم.



البته خودم را زده بودم به حالت جواب‌گويي. ديگر تحمل نداشتم. گفت: اين
چه‌طرز حرف‌زدن است. اگر گزارش مثبت نداريد، گزارش منفي بدهيد.



گفتم: وقتي انسان گزارش مثبت ندارد، يعني گزارش او منفي است.



اينطور جوابگويي، ناشي از بازديد ديشبم مي‌شد. وقتي جواب سؤال او را دادم، گفتم: حالا نوبت من است که از شما سؤال کنم.



پرسيد: چيه؟



گفتم: شما طبق چه مقرراتي دستور مي‌دهيد يک عده جوان پانزده ،شانزده ساله را با باتوم برقي کتک بزنند؟ مگر اينها چکار کرده‌اند؟



اين را که گفتم، ديگر نتوانست تحمل کند. گفت: نفهميدم؟ شما مرا مورد بازخواست قرار مي‌دهيد؟



گفتم: چه اشکالي دارد. مگر من و شما چه فرقي با هم داريم؟ بنده از شما
جوان‌ترم و فردا بايد جاي شما را بگيرم. از حالا بايد بدانم که شما چه
تفکري داريد و روي چه اصول اين کار اشتباه را مي‌کنيد.



اين را که گفتم، تحملش تمام شد. گفت: برو دفترت تا فردا بگويم چکار کني.



رفتم. نمي‌دانستم چه مي‌شود. همان شب رفتم خانه ی همدوره خودم؛ سروان(خ).
جلسه را با اين آيه شروع کرديم: اعوذبالله من الشيطان الرجيم. بسم‌الله
الرحمن الرحيم. بلي من اسلم وجهه لله و هو محسن فله اجره عند ربه و لاخوف
عليهم و لاهم يحزنون(بقره 112)



گفتم که چطور انسان بايد تسليم خدا شود و برمبناي تسليم، عمل صالح انجام
دهد و اجرش را از خدا بخواهد. خداوند هم اجري که به اين مؤمن مي‌دهد نقدنقد
خوف را از او مي‌گيرد و نمي‌گذارد که اندوه ،او را از پاي‌دربياورد. اين
براي يک مومن بزرگترين نعمت است که خداوند سکينه ی  قلبي به او بدهد.



ديدم صحبتهاي من يک‌طرفه است. يعني او در حالتي ديگر بود و مثل اينکه گوش نمي‌داد. پرسيدم: حالت خوب نيست؟



گفت: حقيقتش اينکه الان حالت روحي خاصي دارم.



پرسيدم: چيه؟



گفت: نخواستم به شما بگويم. از صبح حکم بازداشت شما را به من داده‌اند و نمي‌دانم چکار کنم.



با خونسردي کامل گفتم: اين‌که مسأله‌اي نيست. همان اول مي‌گفتي. من دارم با
اين حرارت صحبت مي‌کنم، حداقل نظرم را به تو مي‌گويم. شما طبق مسؤوليت
خودت، هرکاري که مي‌خواهي انجام بده.



گفت: نه. شما که آمده‌اي خانه‌مان، ناديده مي‌گيرم. فقط خواهش مي‌کنم فردا
صبح که سر خدمت رفتي، اگر به سراغت آمدم، مقاومت نکن و براي بازداشت برو.



گفتم: خيلي خوب.



صحبت را ادامه دادم و حرفهايم را تا حدي برايش زدم. صبح که رفتم سرخدمت،
دژبان آمد و حکم را نشان داد که به علت تحريک نوجوانان بازداشت هستي. رفتم.
سروان(خ) گفت: من، هم مي‌توانم تو را به بازداشتگاه ببرم و هم مي‌توانم در
جاي ديگري به صورت بازداشت نگه دارم.



ديدم صلاح نيست به بازداشتگاهي بروم که شلوغ است.



پرسيدم: اشکالي دارد در دفتر شما بازداشت باشم؟



گفت: نه.



رفتم به دفترش و جلوي در ،نگهبان گذاشت. خودش را هم هماهنگ کرده بود. موقع
اذان مي‌آمد و با من نماز مي‌خواند تا مرا براي شفاعتش در بيرون ملايم کند.
با مردم مشکل داشت.



شب سوم بازداشت، داشتم راديو گوش مي‌کردم که صداي انقلاب اعلام شد. ساعت حدود يازده شب 22 بهمن 1357 بود.



اصلاً انتظار نداشتم انقلاب اين موقع به ثمر برسد. به ذهنم آمد که بپرم
اسلحه ی يوزي نگهبان را بگيرم و خارج شوم. کمي تعمق کردم. ديدم در اصفهان
هيچ صدايي نمي‌آيد. در تهران غوغايي بود ولي در اصفهان هيچ خبري نبود. در
اصفهاني که پر از اتحاد بود و من در تظاهرات پانصدهزار نفري‌اش شرکت کرده
بودم و واقعاً مردم در صحنه بودند هيچ خبري نشده بود. به خودم گفتم: اين
کار صحيح نيست.



چون به من اعتماد کرده بودند، گفتم: صحيح نيست. نيازي هم نمي‌ديدم که با
اسلحه بيرون راه بيفتم. تا صبح صبر کردم. ولي شبي بود آن شب! صبح ديدم وضع
پادگان يک‌طوري شده. جمعي به طرف آنجا مي‌آمدند. افسران و درجه‌داران
مي‌آمدند تا مرا از بازداشتگاه آزاد کنند. ديگر بازداشت تمام شد.



آمدم بيرون و ديدم وضع پادگان به هم خورده و سربازها و درجه‌داران، پادگان
را به‌هم زده‌اند و با يک حالت تظاهرات، به بيرون از پادگان کشيده شده‌اند.
به ذهنم خطور کرد اين کار غلط است و حالا که انقلاب به ثمر رسيده، نبايد
پادگانها به‌هم بريزد، انضباط به‌هم بخورد، و اينها بايد دست نخورده باقي
بماند. حکمتي بود که در صحنه بودم. با پادگان آشنا بودم و همه مرا به اسم
مي‌شناختند. همين شد که توانستم نفوذ زيادي روي آنها داشته باشم.



چون با دفتر آيت‌الله طاهري و مرحوم آيت‌الله خادمي ارتباط داشتم، در اين
شرايط، تکيه‌گاه خوبي براي کمک گرفتن بودند. پادگان اصفهان نزديک منزل
آيت‌الله طاهري بود.



سريع يک پيک فرستادم که بگويد فلان‌کس گفت: کساني را که تظاهرات مي‌کنند،
آرام مي‌کنم و مي‌کشانم به طرف بيت شما. شما در آنجا فرمان بدهيد که
برگردند به طرف پادگان و داخل شهر نروند. اگر بروند داخل شهر، اوضاع پادگان
به هم مي‌ريزد.



البته ما با خط و خطوط گروهکي زياد آشنا نبوديم، مثل منافقين، چريکهاي
فدايي خلق و کمونيستها که ممکن است چه بلايي به سر پادگان بياورند. ولي از
اين مي ترسيدم که اگر نظم پادگان به‌هم بريزد، اسلحه و امکانات و
توپخانه‌اش از بين برود.



الحمدلله موفق شدم با بلندگوي دستي مسير حرکت را تغيير بدهم و بعد هم از
مرحوم آيت‌الله خادمي درخواست کردم به استاديوم مرکز توپخانه بيايد.
تظاهرات‌کننده‌ها را کشانديم به استاديوم ورزشي و ميدان فوتبال مرکز
توپخانه. تريبون را آماده کرديم تا آقايان بيايند سخنراني کنند و بگويند که
برنامه چيست تا افراد پادگان از حالت التهاب خطرناک که باعث از هم‌پاشيدگي
مي‌شد، بيرون بيايند.



اين يک طرف قضيه بود. از طرف ديگر، عجيب فرصتي پيش آمده بود و فرماندهان را
کتک مي‌زدند؛ به اعتبار اينکه طاغوتي‌اند. حرکتي براي سرکوبي فرماندهان
پيش آمده بود که اين‌هم عامل ديگري بود براي اينکه پادگان از هم بپاشد.



معلوم بود عده‌اي از روي احساس و اعتقاد کار مي‌کنند، عده‌اي تقليد و تبعيت
مي‌کردند و عده‌اي هم خط مي‌گيرند که فرماندهان را کتک بزنند.



فرمانده‌اي داشتيم به نام سرهنگ(ر). او را گرفته بودند و به قصد کشت
مي‌زدند. سروصورت او خوني بود. فرياد مي‌کشيد و اسم مرا صدا مي‌زد.



اين حرکت افراد به تقليد از هم بود. اطرافيان فرمانده ی  توپخانه که سرلشگر
بود، تبليغ مي‌کردند: فرمانده ی محبوب ماست و او را بوسيده بودند. همه
مي‌رفتند او را مي‌بوسيدند. يکي را که مي‌بوسيدند، همه مي‌رفتند او را
مي‌بوسيدند. يکي را هم که کتک مي‌زدند، همه او را مي‌زدند. کاري هم نداشتند
که اصل قضيه چيست.



فرمانده ی توپخانه را روي دست گرفته بودند و من ديدم که در اين شرايط او
روي دست همه است. وقتي همه را به طرف استاديوم کشانديم، سرهنگ(ر) را به حال
اغما از دست‌شان درآوردم و به رختکن استاديوم بردم.



آيت الله خادمي و آيت الله طاهري که آمدند، کنترل به دست ما افتاد. سخنراني
که تمام شد، کساني را که کتک مي‌خوردند، تقسيم‌بندي کردم تا يکي‌شان با
آيت الله طاهري برود و آن يکي هم با آيت الله خادمي، تا دوباره آنها را
نزنند.



سرلشکر(غ) از دست ما دررفت و معلوم شد که مي‌خواسته فرار کند. يک درجه‌دار
افتاده بود به جانش و ما دوباره او را گرفتيم. زخمي شده بود. من به او
گفتم: چرا فرار کردي؟ ما که براي تو امنيت به وجود آورديم.



با همين صحنه‌اي که به وجود آمد، به لطف خدا با درجه ی سرواني مسؤول
پادگانهاي اصفهان شدم. يکدفعه هم سربازاني که به فرمان امام فرار نکرده
بودند، فرار کردند و پادگانها خالي شد. در همان شب اول، در پادگان هيچ‌کس
نبود. به پرسنل کادر اعلام کرديم آنهايي که داوطلب هستند، براي نگهباني از
پادگان بيايند. در ارتش درجه مطرح است ولي آن روز مي‌ديدم سرهنگ مي‌آمد،
سرگرد مي‌آمد همه از من ارشدتر بودند و مي‌گفتند براي نگهباني آمده‌ايم.
همه همبسته شده بودند. وقتي ديدند انقلاب به ثمر رسيده، آناني که بي‌تفاوت
بودند، با تفاوت شده بودند. من هم اين را به فال نيک گرفتم و شروع کردم به
سازماندهي.



آن شب، با بچه‌هاي بيرون از پادگان يک گروه سي نفري را تشکيل داديم. اسلحه
هم به آنها داديم. نمي‌توانستيم در پادگاني به آن عظيمي تک‌تک پست بگذاريم.
پادگان تعداد زيادي اسلحه‌خانه داشت، پارک توپ داشت و اگر مي‌خواستيم براي
هرکدام از آنها نگهبان بگذاريم، کلي نيرو مي‌خواست. همه فرار کرده و رفته
بودند. در نتيجه، با همين گروه سي‌نفري از ارتشي‌ها و جوانهاي انقلابي کار
حفاظت را انجام داديم. به لطف خدا، در آن روزها، در پادگانهاي اصفهان حتي
يک فشنگ هم مفقود نشد.



مرکزيتي به وجود آمد از بچه‌هاي انقلابي ارتش و بچه‌های انقلابي بيرون که
بعدها پاسدار شدند. حجت‌الاسلام سالک آن موقع از چهره‌هاي فعال در صحنه بود
در انقلاب و تظاهرات و ما به ايشان اعتماد زيادي داشتيم. ايشان بود که مرا
با آقاي رحيم صفوي و خليفه سلطاني آشنا کرد.



پس از آن، ارتباط‌مان تنگاتنگ شد و ما ضمن حفظ و نگهداري پادگان، داشتيم
فرماندهي آن را تشکيل مي‌داديم؛ نه به وسيله خودم بلکه به وسيله همان
تشکيلاتي که داشت شکل مي‌گرفت. در آن زمان، واقعاً کسي نه رغبت به فرماندهي
داشت و نه آن را قبول مي‌کرد.



اول انقلاب وضع آشفته بود. گروهکها به شدت کار مي‌کردند، مخصوصاً چپ‌ها و
در رأس‌شان چريکهاي فدايي خلق. به کرات جلوي در پادگان، از کيف پرسنل
وظيفه، مخصوصاً آنهايي که ليسانسه بودند، اعلاميه درمي‌آورديم.



مي‌گفتند: ديگر آزاد شده‌ايم.



ما نمي‌دانستيم با اينها چکار کنيم. انگار آزادي يعني اينکه هرکس هر کاري
که مي‌خواهد انجام دهد. دلمان نمي‌آمد جلويشان را بگيريم. مي‌گفتيم در
بيرون هر غلطي مي‌خواهيد بکنيد، ما کاري نداريم، ولي داخل پادگان نه.



شروع کردند به اعتصاب. کلاسها را به هم مي‌زدند و ما مجبور بوديم همه جا
سينه سپر کنيم. با آنها درگير مي‌شديم و پادگان را اداره مي‌کرديم.



در آن زمان، دو بخش بوديم. يک بخش در داخل شهر و ديگري در پادگان. در شهر
برادر رحيم صفوي با خليفه سلطاني و آقاي سالک کميته ی دفاع شهري را به وجود
آورده بودند. در همين زمان، شرايطي به وجود آمد که زمينه‌ساز رفتن من به
کردستان شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده