امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۱۵
نوید شاهد: صداي بيسيم قطع شد . معلوم بود ستون کمين خورده است . سريع خودم را به جلو رساندم . به محل کمينگاه که رسيدم ، ديدم متأسفانه همه ی فرماندهان ستون که در جلو حرکت مي کرده اند در کمين افتاده اند . ستون بي فرمانده شده بود . برادران رسول ياحي از بچه هاي سپاه و مرتضي صفوي نيز در کمين بودند .

براي جلسه اي به تهران آمده بودم که شب ، يکي از نيروها به نام حسام هاشمي زنگ زد و گفت : " ما مي خواهيم فردا صبح زود ستون نيرو را به طرف مريوان حرکت بدهيم . "

نگران شدم ستون راه بيفتد و به اوضاعي مانند بانه به سردشت بر بخورد . به علت کمبود نيرو ، در آن مسير هنوز پايگاهي تشکيل نداده بوديم . گفتم : " صبر کنيد تا من بيايم . "

گفت : " شما نگران نباشيد ، همه چيز رديف است . جاي نگراني نيست . "

با حرف هايي که زد ، گفتم : " باشد ، حرکت کنيد "

هر لحظه بر نگراني ام افزوده شد . به طوري که نتوانستم تحمل کنم . ساعت دوازده شب از تهران راه افتادم و هفت و نيم صبح به سنندج رسيدم . ستون حرکت کرده بود . مي خواستم خودم را به آنها برسانم که گفتند :" حسام هاشمي بيسيم زده و شما را مي خواهد . "

پاي بيسيم رفتم . گفت " خبر داده اند در کرمانشاه جلسه اي است ، شما بايد برويد آنجا . "

هرچه اصرار کرد که به جلسه کرمانشاه برسم و از آنان مطمئن باشم نپذيرفتم . سوار هلي کوپتر شدم و در گردنه ی گاران خودم را به آنان رساندم . با ستون که تماس گرفتم ، هاشمي گفت : " شما به مريوان برويد ، ما هم به آنجا مي آييم و به شما ملحق مي شويم . "

گفتم : " نه ، من مي خواهم با ستون بيايم . "

تا مريوان حدود سي ، چهل کيلومتر فاصله داشتيم . هاشمي گفت : " من يک تانک اسکورپين با يک خودرو مي گذارم انتهاي ستون که محافظ شما باشد تا آنجا بنشينيد."

در آخر ستون فرود آمديم تانک اسکورپين و خودرو در آنجا بود . با بيسيم به هاشمي اطلاع دادم که وارد ستون شده ايم و مي خواهيم بياييم جلو به طرف شما . در حال صحبت با او بودم که يک دفعه فرياد زد : " ما را زدند ، کشتند "

صداي بيسيم قطع شد . معلوم بود ستون کمين خورده است . سريع خودم را به جلو رساندم . به محل کمينگاه که رسيدم ، ديدم متأسفانه همه ی فرماندهان ستون که در جلو حرکت مي کرده اند در کمين افتاده اند . ستون بي فرمانده شده بود . برادران رسول ياحي از بچه هاي سپاه و مرتضي صفوي نيز در کمين بودند .

به کمين گاه که رسيدم ديدم اوضاع خراب است . دود و آتش از همه جا بلند بود . هر وقت که در چنين مواردي گير کرده بودم ، مي دانستم که با استقامت و اتکا به خدا، خدا راهي در دل ما خواهد انداخت . اين تجربه اي بود که من در کردستان به دست آوردم . ديدم عجيب است ، براي مقابله با دشمن همه چيز دم دست داريم : يک قبضه توپ 105 ، يک قبضه توپ 23 و هلي کوپتر کبري که ناگهان بالاي سرمان پيدا شد .

با خلبان هلي کوپتر ارتباط بيسيمي برقرار کردم و کنترل آن را به دست گرفتم . همه شان را به سمت جلو ستون و کمينگاه هدايت کردم . گفتم همه جاهايي را که سنگربندي شده ، بزنند و تا من دستور پايان نداده ام ، فقط شليک کنند .

توپ ها گلوله مي زدند و کبري هم با شليک تيربار و راکت هايش عرصه را بر دشمن تنگ کرده بود . در حين درگيري ستوان دادبين را ديدم . پرسيدم : " اينجا چه کاره هستي ؟ "

گفت فرمانده يک گروه ضربت هستم . گفتم : " سريع گروهت را بردار و از آن بالا برو و دشمن را دور بزن ، بايد همه شان را به دام بيندازيم . "

نيروهايش را راه انداخت و رفت بالاي ارتفاع . او خيلي ورزيده بود . تا آن بالا برسند ، تنها پنج نفر از نيروهايش توانسته بودند پا به پاي او بروند و خودشان را به آنجا برسانند . بقيه جا مانده بودند . تماس گرفت و گفت : " چه کنم ؟ "

گفتم : " با همان پنج نفر برو کارت را انجام بده . "

آنان رفتند و توانستند چند نفري را بزنند و برگردند .

کم کم آرامش بر منطقه حاکم شد . مجدداً ستون را سازماندهي کردم و به فرماندهي خودم به مريوان رفتيم و بعد از پايان مأموريت از همان راه برگشتيم .

حضور من در آنجا چيزي نبود جز لطف و خواست خداوند با اين که فرمانده ستون در تماس هاي مکرر اصرار مي کرد دنبال کار خودم بروم و اطمينان مي داد که بدون هيچ مشکلي مأموريتشان را انجام خواهند داد ، اما قبول نکردم و درست هنگامي به ستون رسيدم که آن اتفاق افتاد و توانستم ستون را هدايت کنم و از خطر نجات بدهم .

جالب اين بود که طرح مقابله با کمين دشمن در هنگام درگيري به ذهنم رسيد و نتيجه آن شد که دشمن با تلفات زياد عقب نشست .

هاشمي فرمانده ستون به شدت مجروح شده بود و تا دو سال پايش در گچ بود .

رسول ياحي ، چهار گلوله به سينه اش خورده بود و مرتضي صفوي هم تعداد زيادي تير به دست و پايش خورده بود .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده