خاطرات شفاهی همسران شهدا - صفحه 5

آخرین اخبار:
خاطرات شفاهی همسران شهدا
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

گفتم من به رفتنت رضایت می‌دهم

همسر شهید «قاسم عسکری» می‌گوید: «شهید انسان خیلی خوبی بود، یک کاغذ برایم آورد و گفت پایین آن را انگشت بزن، بهش گفتم من به رفتنت رضایت میدهم، اگر شما به جبهه نروید پس چه کسی برود.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

هرگز فکر نمی‌کردم همسرم شهید شود

همسر شهید «غلامعباس عفیفه» می‌گوید: «خیلی آدم درست و محترمی بود، فرایض دینی را مرتب به جا می‌آورد. به حدی خوب بود که حتی خانواده‌ام او را از بچه خود بیشتر دوست داشتند. هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که به جبهه برود و دیگر برنگردد حتی تا دو سال باور نمی‌کردم که همچین اتفاقی برایش افتاده است.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

اگر من نروم پس تکلیف آینده چه می‌شود

همسر شهید «علی هاشمی‌پور» می‌گوید: «شهید زیاد به ماموریت می‌رفت، به شهید می‌گفتم که بعضی از ماموریت‌ها را نرود چون بچه کوچک داشتیم و برایم سخت بود، می‌گفت اگه من نروم و شخص دیگه‌ای هم نرود پس تکلیف آینده چه می‌شود. شهدا رفتند و ما مانده‌ایم، انشاالله شهدا ما را در آن دنیا شفاعت کنند.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

مراقب باشیم خون شهدا پایمال نشود

همسر شهید «علی محمدحسینی تختی» می‌گوید: «زمانی که جنگ شروع شد، من و شهید در خرمشهر زندگی می‌کردیم و با سختی زیاد خودمان را به شیراز رساندیم و از شیراز به بندرعباس آمدیم، شهید در تاریخ یک مهر برای جبهه خودش را معرفی کرد و در تاریخ 12 مهر به پادگان 05 کرمان اعزام شد. تنها خواسته‌ام این هست که مراقب باشیم خون شهدا پایمال نشود.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

یا شهید می‌شوم یا به کربلا می‌روم

همسر شهید «علی سالاری سردری» می‌گوید: «خیلی مرد خوب و مومنی بود، همیشه قرآن می‌خواند و انسان سر به زیری بود. تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بود لباس سبز می‌پوشم، یا شهید می‌شوم یا به کربلا می‌روم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

فرزندانم را به همت خودم و خواست خداوند بزرگ کردم

همسر شهید «عبدالعلی دریانورد» می‌گوید: «شهید به من گفت می‌دانم تو حامله هستی و منم هیچکس را ندارم، به جبهه بروم یا نروم؟، گفتم من هیچ وقت تو را منصرف نمی‌کنم و من به همت خودم و خواست خداوند فرزندانم را بزرگ کردم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

همسرم در برابر چشمان دخترم به شهادت رسید

همسر شهید مقصودی گفت: منافقان همسرم را در برابر چشمان دختر هشت ساله ام به شهادت رساندند.
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

همیشه می‌گفت؛ «من یه روز شهید میشم»

همسر شهید «عباس سلامتی‌هرمزی» می‌گوید: «مرد دست و دل‌بازی بود، همه را دوست داشت، همیشه می‌گفت من یه روز شهید میشم اما من باور نمی‌کردم چون جنگ تموم شده بود.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

وصیت کرده بود دخترانمان را زینبی تربیت کنم

همسر شهید «عباس زراعت‌فرد کلوئی» می‌گوید: «خیلی به راه اسلام علاقه داشت. شهید به من وصیت کرده بود که سعی کنم دخترانمان را زینبی تربیت کنم، آن‌ها را باسواد بار بیاورم و مانع رفتنش به جبهه نشوم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

هر چه که داریم از وجود شهدا و انقلاب است

همسر شهید «صمد سلامتی هرمزی» می‌گوید: «از بچگی پایبند اعتقادات مذهبی بود. وصیت کرده بود اگر به شهادت رسیدم، هرجا دلتان خواست جسمم را به خاک بسپارید. از مسئولین می‌خوام قدر شهدا را بدانند زیرا هر چه که داریم از وجود شهدا و انقلاب است.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

این بار که بروم دیگر باز نمی‌گردم

همسر شهید «حسین دهقانی دودوی» می‌گوید: «مرد خیلی خوب و مهربانی بود. مرتب به خانواده و دوستانش سر می‌زد و صله‌رحم را به جا می‌آورد. یک روز که به مرخصی آمده بود گفت این بار که بروم دیگر باز نمی‌گردم تا اینکه مرخصیشون تموم شد و به جبهه برگشتن و شهید شدن.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

برای من افتخار است در راه حرم کشته شوم

همسر شهیده «زینب داستار» می‌گوید: «شهیده خیلی به واجبات معتقد بود، در تمام مراسمات شرکت می‌کرد و همیشه نمازش را به جماعت می‌خواند. گفت می‌خواهم جهت زیارت امام حسین (ع) به کربلا بروم، بهش گفتم فعلا نرو، اوضاع خراب است و ممکن است کشته شوی، گفت برای من افتخار است که تو راه حرم کشته شوم.»
گفتگوی تصویری با همسر شهید «منوچهر رستمی باوندپور»

خواب شهادتش را دیده بود

«قدم خیرکاوه‌ای» می‌گوید: همسرم به جبهه می‌رفت. همیشه می‌گفت؛ من شهید می‌شوم که از او پرسیدم تو از کجا می‌دانی، اینطور نگو در جواب گفت؛ خواب دیده‌ام شهید می‌شوم اما تو از بچه‌هایم مراقبت کن و آنها را به کسی نسپار.
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید مبارزه با اشرار شد

همسر شهید «حسین خانگاه» می‌گوید: «مرد خیلی مهربان، دل‌سوز و با محبتی بود. روز جمعه بود که برای ماموریت دنبال شهید آمدند، یک گروه اشرار بود که سال‌ها دنبالش می‌گشتند و چون شهید خیلی شجاع و نترس بود، در بیشتر عملیات‌ها او را همراه‌شان می‌بردند تا اینکه شهید مبارزه با اشرار شد.»
گفتگوی تصویری با همسر شهید«عزیز بیگ کبودیان»

شهید، بسیار وقت شناس بود

«فرصت عیوض بندی» می‌گوید: با اینکه شهید دائم در عملیات‌های مختلف حضور داشت و منزل نبود خوشبخت بودیم. وقتی به مرخصی می‌آمد برای رفتن حتی یک ساعت هم دیر نمی‌کرد به او می‌گفتم نمی‌شود دیر‌تر بروی می‌گفت: نه، اگر من دیر بروم دیگران هم روال من را در پیش می‌‌گیرند. باید برای حضور در عملیات‌ها به موقع حاضر باشیم.
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

اَمان دشمن را در جبهه بریده بود

همسر شهید «عبدالرحیم برخورداری» می‌گوید: «ایشان جوانی با ادب، با معرفت و با ایمانی بودند. من حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) را الگوی خودم قرار دادم و پیش خودم گفتم اگر این عزیزان نبودند که از مملکت‌مان دفاع کنند، ما چنین آسایش و آرامشی را نداشتیم. به نقل‌قول یکی از هم‌رزمانشون، زمانی که با شهید در جبهه بودند، شهید امان دشمن را بریده بود.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید مبارزه با اشرار

همسر شهید «صفر زارعی» می‌گوید: «شهید خیلی خوب بود. روزها کارگری می‌کرد و شب‌ها هم به بسیج می‌رفت. برای مبارزه با اشرار مواد مخدر به ماموریت رفت. یکی از نزدیکانمان تماس گرفت و گفت شهید تیر خورده و او را به بیمارستان برده‌اند و همان جا بود که شهید شد.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

حنای عروسی‌اش پاک نشده بود عازم جبهه شد

همسر شهید «خوبیار حسین‌پور رودانی» می‌گوید: «شهید انسان خیلی خوب و با خدایی بود، دو ماه بعد از ازدواجمان، داوطلبانه از طریق بسیج عازم جبهه شد. به شهید گفتم دو ماهه ازدواج کردیم و هنوز اثر حنای عروسی از روی انگشتامون پاک نشده اما شهید گفت من باید برم، پسر خالمون تازه شهید شده بود، شهید گفت اسلحه پسر خالمون روی زمین افتاده، من باید اسلحه‌اش را بردارم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

پروازی که به مقصد نرسید

همسر شهید «مراد زارعی» می‌گوید: «شهید خیلی اهل کار بود، در هیچ شرایطی نماز و روزه و مسجد رفتنش ترک نمی‌شد. روز یکشنبه رفت، تو رادیو اعلام کردند که هواپیمای ایران را زدند. به مدت بیست روز داخل دریا را گشتیم ولی پیکرش پیدا نشد.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهیدی که از خدا خواست مثل برادرش به شهادت برسد

همسر شهید «محمد خرمی» می‌گوید: «اخلاق خیلی خوبی داشت، مقید به خواندن نماز اول وقت بود. شهید شش ماه بعد از ازدواجمان عازم جبهه شد. زمانی که می‌خواست به جبهه برود، مرتب ساکش را بر می‌داشت تا دم در می‌رفت و برمی‌گشت، گفت از رفتنم ناراحت نشو. یکی از دوست‌داران خدا بود. از خدا خواست که بعد از برادرش علی، خودش هم به شهادت برسد.»
طراحی و تولید: ایران سامانه