آزاده «اسدالله جلیلی» از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه ۲۵ کربلا میگوید: «۵ سال اسارت با حاجی ابوترابی بودیم. یک بار بعثیها مرگبار کتکش زدند. صلیب که اومد یکی از بچهها گفت: حاجی به صلیب بگو که چه بلایی سرت آوردند، صلیب اومد، اما حاجی چیزی نگفت. سرگرد عراقی ازش پرسید چرا به صلیب چیزی نگفتی، من اونجوری کتک زدمت چرا نگفتی بهشون؟»
همرزم شهید «علی اکبر میرزائی» میگوید: «روایت رفاقت و دوستی دو همرزم یکی از شمال و دیگری از کرمان با شهادت «علی اکبر» پایان نیافت. سردار «سلیمانی» همیشه به مادر شهید سر میزدند و حتی ایشان را مادر صدا میزدند و همیشه سر میزدند و در زمانهایی که نمیتوانستند تماس میگرفتند تا آنجا که خانه شهید «میرزایی» در روستای علیتپه بهعنوان قدمگاه سردار دلها در استان مازندران یاد میشود»
برادر شهید «علی اکبر شریعتی اندراتی» میگوید: «هیچ وقت نماز جماعش ترک نمی شد. به واجبات پایبند بود و از محرمات دور. به اهل بیت هم ارادت خاصی داشت، طوری که در ایّام محرم و شهادت ائمه مداحی می کرد.»
برادر شهید «محمدرضا عبدی» میگوید: «در مقابل مادرش خیلی خوب بود. وقتی مادرش در مواردی ناراحت بود و غذا نمیخورد، ایشان به همه اعضای خانواده میگفت: «هیچ کسی حق غذا خوردن ندارد تا مادر هم به جمع بقیه بپیوندد.»
خواهر شهید «شعبان علی محمدی» میگوید: «همیشه راه راست را به ما یاد میداد و میفرمود با جان و مال خود به جبهه کمک کنید و ما را تشویق میکرد که در پشتیبانی از رزمندگان و کمک به آنها از هیچ کاری دریغ نکنید.»
مادر شهید «مختار گرائیلی» میگوید: «شهید عزیزمان برای جبهه و شهادت از هر دری وارد میشد، یکروز که پسرم سرما خورده بود خیلی سرفه میکرد و من نگران بودم و برای بهبودش غذای مناسب و دارو تهیه کردم، نگاهی به من کرد و گفت: من الان امکان دارد که بر اثر سرفه مریض شوم و یا سل بگیرم و بمیرم. بهتر نیست به جبهه بروم و شهید شوم. من هم فکر کردم و حق را به او دادم.»