پایان چشم به در دوختن، پرواز بود
نوید شاهد؛ در همدان، کوچهای هست که دیگر صدای پای مادری از آن شنیده نمیشود؛ مادری که نه فقط برای محمدرضای خودش، که برای تمام مادران چشمانتظار، قصهای شد جاودانه. ننه سکینه، مادری که در مردادماه ۱۳۶۱ پسر ۱۹ سالهاش، محمدرضا پیری را راهی جبهه کرد و از همان روز، دلش شد تکهای از خاک داغ جنوب… و خودش شد آینهی صبر.
محمدرضا رفت و دیگر خبری از او نیامد. نه پیکری، نه پلاکی، نه حتی نشانی برای دلخوشی. تنها چیزی که ماند، قاب عکسی بود با لبخندی جاودانه، و مادری که سالهای سال به همان قاب نگاه کرد، حرف زد، اشک ریخت، دعا خواند… و در را باز گذاشت.
آری، ننه سکینه در خانهاش را هیچوقت نبست. میگفت: «اگر محمدرضا آمد و در بسته باشد، چه؟ اگر من نباشم و پشت در بماند، چه؟» و این سؤالها، شدند تمام روز و شبهایش. نه یک سال، نه ده سال… بلکه چهلوسه سال.
هر روز از پشت پنجره کوچه را میپایید. دلش به صدای هر موتور و پای هر رهگذر میلرزید. با خود میگفت: «شاید این یکی خبر آورده. شاید بالاخره برگشته.» و باز شب میرسید و در، همچنان نیمهباز میماند.
در خانهی ننه سکینه، همیشه بوی آش نذری میآمد، بوی اسپند، بوی امید.او هر سال برای سلامتی فرزند مفقودالاثرش نذر میکرد. هر شب، چراغ خانه را روشن میگذاشت؛ انگار که محمدرضا راه خانه را گم نکرده باشد، فقط کمی دیر کرده باشد.
اما مادر، دیگر نتوانست بیشتر از این صبر کند. چند روز پیش، ننه سکینه، این بانوی بزرگِ صبوری و ایمان، بعد از ۴۳ سال چشمانتظاری، آرام گرفت. در خانهای که دیگر سکوت، جای زمزمههای مادرانهاش را گرفته و دری که حالا بسته میشود، نه از بیخبری، که از پایان انتظار... .
شاید آن سوی این دنیا، بالاخره آن لحظه رسید؛ لحظهای که پسر با همان لبخند همیشگی، آمد و در آغوش مادر نشست. شاید آنجا، آغوشی که سالها خالی مانده بود، بالاخره پر شد.
ننه سکینه فقط مادر محمدرضا نبود. او مادر تمام فرزندان شهید و جاویدالاثر این سرزمین بود. مادری که خانهاش را تبدیل به حریم انتظار کرد و دلش را وقف آرزوی دیدار... . رفت، اما نامش، صبرش، لبخندش و دری که هیچگاه بسته نشد، تا همیشه در ذهن این ملت خواهد ماند.
ننه سکینه رفت، اما روایتش باقیست؛ روایتی از زنی که حتی نبودن، حتی نیامدن، حتی بیخبری هم نتوانست او را از «مادر بودن» باز دارد.
یاد و نام تمام مادران شهدای سرزمینم گرامی باد.
انتهای پیام/