مطمئنم نامحرم نگاهت نمی‌کنه!

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۲۶
خواهر شهید «حسین باباخانی» نقل می‌کند: «گفت: خیالت راحت! پرسیدم: از چه بابت؟! گفت: تو در امان هستی. من تا به حال به هیچ نامحرمی نگاه نکردم، مطمئنم کسی هم به تو نگاه نخواهد کرد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین باباخانی» یکم مهرماه ۱۳۴۶ در شهرستان میامی دیده به جهان گشود. پدرش رضا و مادرش سکینه نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. سرباز ارتش بود. بیست و یکم فروردین ۱۳۶۶ در قصرشیرین توسط نیرو‌های بعثی به شهادت رسید. تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.

مطمئنم نامحرم نگاهت نمی‌کنه!

مطمئنم نامحرم به تو نگاه نمی‌کنه

چای را که مقابلش گذاشتم، اصلاً متوجه نشد. غرق در فکر بود. گفتم: «کجایی؟» به خودش آمد.

لبخند رضایت‌آمیزی زد و گفت: «معصومه‌جان! خیالت راحت!»

با تعجب پرسیدم: «از چه بابت؟!»

جواب داد: «تو در امان هستی.» تعجم بیشتر شد.

گفت: «من تا به حال به هیچ نامحرمی نگاه نکردم، مطمئنم کسی هم به تو نگاه نخواهد کرد.»

(به نقل از خواهر شهید)

حسین با همه فرق می‌کنه

گفتم: «مادرجان! به نظرم شما حسین رو یه جور دیگه دوست دارید.» با چارقد سفید، اشک گوشه چشمش را پاک کرد و با مشت زد تخت سینه‌اش و گفت: «الهی قربون بچم برم، آخه با همه فرق می‌کنه، وارد که می‌شه چنان احترامی به من می‌ذاره، تا پاهام رو می‌بوسه!» بعد بغضش را قورت داد و ادامه داد که: «حسین چشم امید منه! من که کسی رو ندارم به غیر حسین!»

(به نقل از مادر شهید)

من که نبودم، نذری رو قطع نکنید

مشغول پختن نذری بودیم که حسین وارد شد. با صدای بلند بو کشید و گفت: «به‌به چه عطری! دست و پنجه‌تون درد نکنه!»

بعد رو کرد به مادر و گفت: «قربونت برم! من که نبودم، نذری رو قطع نکنیدها!»

(به نقل از خواهر شهید)

حرفش، خنده روی لبم را خشکاند

عکسش را مقابلم گرفت و گفت: «معصومه‌جان! نگاه کن ببین چطور شده؟» عکسش را از دستش گرفتم. دلم غنج رفت. روی نوک پا ایستادم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: «قربون قد و بالات! چه عکس قشنگی.»

خندید و گفت: «این عکس رو داشته باش شاید برای مراسم نیاز داشته باشید.» خنده روی لبم خشکید. بی‌اختیار اشک روی صورتم جاری شد.

(به نقل از خواهر شهید)

آقا با حلاوت حرف‌های حسین چای می‌خورد

شب جمعه، روضه‌خوان طبق معمول به خانه آمد. حسین با ذوق و شوق دوید و در را به رویش باز کرد. آقا با محبت دستی به سر حسین کشید و روی زانو نشاندش، بعد هم شروع کرد به ذکر مصیبت. حسین لحظه‌ای چشم از دهان آقا برنمی‌داشت. روضه که تمام شد، آقا استکان چایش را با یک حبه قند توی دست گرفت. چای را توی نعلبکی ریخت. قند را توی چای زد و گذاشت گوشه دهانش. لبخندی زد و پرسید: «حسین‌جان! بنده کی هستی؟»

حسین گفت: «بنده خدا.»

آقا گفت: «آفرین پسرم! آفرین!» آقا نعلبکی چای را سر کشید و دوباره پرسید: «امتِ کی؟»

حسین جواب داد: «امت محمد(ص)!» آقا نعلبکی دوم چای را با کیف سر کشید و باز گفت: «شیعه کی هستی؟»

حسین گفت: «شیعه علی(ع)!» آقا انگار با حلاوت حرف‌های حسین چای می‌خورد. به‌به و چه‌چهی کرد و نعلبکی سوم را بدون قند هورت کشید و گفت: «آفرین! آفرین! خدا نگهدارت باشه بابا!»

(به نقل از مادر شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده