يکشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۳۰
«نوبت به پست من رسیده بود حدود ساعت ۲ یا سه نیمه شب با صدای شلیک قبضه بیدار شدم. چراغ قوه را انداختم روی صورت بچه هایی که از خستگی ولو روی زمین ولو شده بودنددر بین بچه‌ها فقط «جمعه نعمت زاده» نبود. راه افتادم سمت قبضه و دیدم که تنهایی مشغول شلیک است، با بی سیم‌ گرا می‌گیرد، قبضه را آماده می‌کند و از سنگر مهمات گلوله می‌آورد و شلیک می‌کند این یعنی که داشت کار سه نفر را همزمان انجام می‌داد...» در ادامه خاطره این شهید بزرگوار را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید‌.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهيد «جمعه نعمت زاده» فرزند جانعلی در نهم آذر ماه سال ۱۳۴۹ در خطه قهرمان پرور دزفول دیده به جهان گشود. وی به عنوان بسیجی در جنگ حضور فعال داشت و پس از رشادت های فراوان تقدیر بر این بود که در هفتم اسفند ماه ۱۳۶۵ در ۱۶ سالگی جاودان شود. مزار مطهرش در گلزار شهدای صفی آباد دزفول، زیارتگاه عاشقان باشد.

خاطرات/ صبح جمعه

متن خاطره؛

عملیات کربلای ۵ بود. باران آتشی که شنیدنش هیچ گاه به پای دیدنش نمی‌رسد، می‌بارید. من و چند نفر دیگر از بچه‌ها کمرهایمان را محکم با چفیه بسته بودیم. گاه در روز پنج یا شش ماشین مهمات خالی می‌کردیم.

زیر همان آتش در تلفیق زمزمه‌ی «وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـكِنَّ اللّهَ رَمَى» روانه می‌کردیم سمت دشمن و چند روزی حکایت مکررمان همین بود.

من مسئول قبضه خمپاره ۱۲۰میلیمتری بودم. در ۲۴ ساعت تنها چند ساعتی از شب فرصت برای استراحت و تجدید قوا داشتیم. شب‌ها سه نفر به نوبت برای کار با قبضه بیدار می‌ماندند و بقیه می‌خوابیدند.

نوبت پست من رسیده بود. به خوبی در خاطر دارم که حدود ساعت ۲ یا سه نیمه شب با صدای شلیک قبضه بیدار شدم. چراغ قوه را انداختم روی صورت بچه‌هایی که از خستگی ولو روی زمین ولو شده بودند.

در بین بچه‌ها فقط «جمعه نعمت زاده» نبود. راه افتادم سمت قبضه و دیدم که تنهایی مشغول شلیک است، با بی سیم‌ گرا می‌گیرد، قبضه را آماده می‌کند و از سنگر مهمات گلوله می‌آورد و شلیک می‌کند این یعنی که داشت کار سه نفر را همزمان انجام می‌داد.

سرش فریاد زدم و گفتم: «پس چرا منو بیدار نکردی؟!»

گفت: «فعلاً خط اَزَمون آتیش می خواد...» 

من کوتاه آمدم و چیزی نگفتم و با هم گلوله ریختن روی دشمن را ادامه دادیم.

کار شلیک گلوله‌ها که به اتمام رسیده بود.

نشستم کنارش و دوباره خواستم بگویم که چرا بیدارم نکرده است؟

 گفت: «ول کن...مهم نیست» 

گفتم: «نه برام مهمه که چرا منو بیدار نکردی.»

 گفت: «چندبار صدات کردم می‌دونستم خیلی خسته‌ای دیگه دلم نیومد بیدارت کنم»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده