«من مخالف رفتنش به سوریه بودم. بهش می‌گفتم: می‌خوای بری چیکار کنی؟ بمون ازدواج کن بچه‌هاتو بزرگ کن» ولی اون فقط می‌خندید و می گفت: «دوست دارم برم... » در ادامه خاطره این شهید بزرگوار را از زبان خواهرش در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مدافع حرم «علیرضا حاجیوند قیاسی» روز یکم مهر سال ۱۳۶۴ در دزفول چشم به جهان گشود. پس گرفتن دیپلم به دانشگاه رفت و مدرک کارشناسی کشاورزی را دریافت کرد. از نیروهای فعال بسیجی گردان امام حسین(ع) و مسجد صاحب‌الزمان(عج) شمالی دزفول بود، همچنین به عنوان عضو شورای بسیج ادارات دزفول فعالیت داشت و داوطلبانه از سوی بسیج به سوریه اعزام شد. وی همراه دیگر رزمندگان جبهه مقاومت در عملیات آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا سوریه شرکت کرد و سرانجام ۱۳ بهمن سال ۱۳۹۴ شهد شیرین شهادت را نوشید که سومین شهید مدافع حرم دزفول لقب گرفت.

مخالف رفتنش به سوریه بودم

متن خاطره:

من مخالف رفتنش به سوریه بودم.

بهش می‌گفتم: «می‌خوای بری چیکار کنی؟!» بمون ازدواج کن بچه‌هاتو بزرگ کن آنقدر بهش گفتم ولی حرف به گوشش نمی‌رفت.

وقتی می‌دید من مخالفم سرشو پایین می‌انداخت و سکوت می‌کرد. گاهی وقت‌ها می‌دیدم که مادرم را صدا می‌کند توی اتاق و با او آرام پچ پج می‌کند.

یه بار که داشتم با مادرم حرف می‌زدم رو به من کرد خندید و گفت: «نکنه داری زیرآبمو میزنی که من به سوریه نروم»

من مخالف شدید بودم با رفتنش. از قبل هم نمی‌گفت: «که کجا می‌خواد بره.»

 فقط می گفت: «می خوام برم یه جایی»

وقتی من می‌‍پرسیدم: «آخه کجا میخای بری؟!»

می‌خندید و می‌گفت: «از مرز ایران بیرون نمیرم مطمئن باش خیالت راحت» 

منم بهش می گفتم: «خب اگر نمی‌خوای از مرز ایران بیرون بری پس باید وسایلتو با ماشین ببری اگر تو ایران هستی.»

باز هم می‌خندید و می‌گفت: «نه نمی‌خوام با ماشین برم.» 

وقتی که گفت: «نه با ماشین می‌رم و نه وسایلمو می‌برم، ویزا هم نمی‌خوام بگیرم که بیام باهاتون(برای کربلا)...» منم شک کردم.

 بهش گفتم: «بخدا می‌خوای بری، می‌خوای بری سوریه.»

خندید و گفت: «تو چیکار داری کجا می‌خوام برم.»

اما واقعا اول و آخرش که رفت مخالف بودم ولی الان نه، مطمئنم جاش خوبه.

هیچ وقت از شهادت حرفی نمی‌زد. فقط یه دفه یه خاطره از شهیدی براش تعریف کردم بهش گفتم: «چه قشنگه»

با خنده گفت: «حالا من اگه رفتم شهید شدم چه خاطره ای می‌خواهی تعریف کنی؟!»

بهش گفتم: «شهادت کجاس که تو می‌خواهی بری شهید بشی؟ مگه جنگی هست که تو می‌خوای بری شهید بشی؟ (جنگ سوریه یادم نبود)...»

به خوبی یاد دارم که یک شب برنامه ای از سردار شهید همدانی از تلویزیون پخش می‌شد.

رو به من کرد و گفت: «منم هم می‌خوام برم و مثل سردار همدانی شهید بشم»

خیلی بهش غر می‌زدم که نباید بری تو خیلی جوان هستی. ولی اون فقط می خندید و فقط می گفت: «دوست دارم برم.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده