«میگویند صدام برای سرش جایزه گذاشته بود»
به گزارش نوید شاهد خوزستان، عراقی ها اول اسرا را به پادگانهای نظامی عقبه منتقل می کردند، در آنجا اسیر بازجویی می شد و بعد به اردوگاه می رسید اما چه رزمنده ها بودند که هیچ گاه از زیر شکنجه های عراقی ها به اردوگاه ها نرسیدند.
چه نیروهای شناسایی که اسیر شدند و هیچ گاه خبری بازنگشت. آنها به خاطر اطلاعات بالایی که داشتند جهت بازجویی ها به استخبارات عراق منتقل شدند و بعد از آن خبری از آنها نشد تا سی و چند سال بعد که اطراف گورستان زبیر عراق مزار چند نفرشان که فقط اعدادی نظیر ((161)) یا و... بر آنها نوشته شده بود تفحص شد.
به مناسبت بزرگداشت کنگره ملی شهدای غریب خوزستان و به خاطر جایگاه ویژه این شهدای والامقام که از جایگاه ویژه ایی برخوردار هستند چرا که این شهدا اول مجروح و بعد اسیر شدند و سپس بر اثر شکنجه و جراحات وارده در دیار غربت به شهادت رسیدند، امروز خبرنگار نوید شاهد خوزستان میهمان خانم جلالی همسر شهید عبدالزهرا عبد مجدی است که مجموعه خاطرات ایشان را از همان زندگی کوتاه برای علاقه مندان منتشر کند:
شهید عبدالزهرا عبد مجدی در سال 1344 در روستا و در خانوادهای ساده به دنیا آمد. خانوادهای که پدر خانواده کمی با بقیهی مردمان روستا متفاوت بود. سعیدیه آخرین روستا در کنار تالاب بینالمللی «هورالعظیم» است - جایی در حاشیهی هور - روستایی با مردمانی ساده و پاک و البته زحمتکش.
عبدالزهرا از کودکی واژه زندان سیاسی را میدانست
پدر عبدالزهرا دل خوشی از شاه و دار و دستهاش نداشت و همین دلیل قانعکنندهای بود تا مأموران ساواک او را به جرم ضدیت با شاه و رژیم روانهی زندان کنند و مُهر زندانی سیاسی بر پیشانی پدر بخورد. در همان زندان بود که پدر خانواده با یکی از انتقلابیون به نام خوزستان با نام «سیدعرب» آشنا شد و هر دو تصمیم گرفتند بعد از رهایی از زندان به عراق هجرت کنند و از اینجا بود که عبدالزهرا از همان کودکی با واژههایی چون زندان، مجرم سیاسی آشنا شد.
عبدالزهرا پاسدار آرمانهای انقلاب شد
به گفته خود شهید: «بعد از آزادی پدرش، خانوادهاش به همراه «سید عرب» راهی کشور عراق شدند. سفری سخت و پرمشقت که سرانجامش اسارت به دست پاسگاه مرزی عراق شد. شش ماه زندانی شدن در زندان العمارهی عراق تجربهای بود که عبدالزهرا و خانوادهاش کسب کردند و بعد از شش ماه کشور عراق آنها دیپورت کرد و این بار از طریق مرز فکه وارد خاک ایران و بلافاصله تحویل ساواک سوسنگرد شدند. در آن روزها عبدالزهرا، برادرش احمد و مادرش را آزاد کردند ولی پدرش به همراه «سیدعرب» مجدد روانهی زندان اهواز شدند.»
روزهای نبود پدرش به سختی میگذشت و عبدالزهرا برای کمک به معاش خانواده ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد. هر چقدر انقلاب به پیروزی نزدیکتر میشد شور و هیجان مردم بیشتر میشد. عبدالزهرا و برادر کوچکترش احمد دیگر یک پای ثابت تظاهرات و نشستهای انقلابی بودند. به این ترتیب انقلاب به پیروزی رسید. حالا عبدالزهرا بزرگتر شده بود و وظیفهی خود میدانست که از آرمانهای انقلاب نوپا پاسداری کند و این دلیل خوبی بود تا وارد کمیتهی انقلاب شود.
ورود به قرارگاه فوق سِری نصرت
عبدالزهرا برایم تعریف می کرد: «وقتی جنگ شروع شد. من نیز چون دیگر جوانان شهر لحظهای آرام و قرار نداشتم و حاضر به جانفشانی برای وطنم بودم حالا دیگر من عضوی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شده بودم.»
ما در سال 1362، ازدواج کردیم و سال 1363 صاحب دختری به نام «هاجر» شدم و البته یک سال بعد پسری به نام «حسین» به خانوادهی کوچک او اضافه شد. چهار سال با ایشان زندگی کردم. بیشتر این چهار سال را در ماموریتهای برون مرزی بود. هر وقت به ماموریت می رفت بیشتر از 7 یا 8 ماه از او بیخبر میشدیم. ایشان کادر رسمی سپاه حمیدیه بودند به همین خاطر از همان ابتدای جنگ در قرارگاه رمضان مستقر و مشغول به فعالیت بود. وی نیروی انجام مأموریتهای ناممکن «قرارگاه فوق سِری نصرت» بود که وارد خاک عراق میشد و تا دل پادگانهای مهم و نظامی عراق هم نفوذ میکرد تا اطلاعات جامعی را کسب کند.
شجاعتش رمز ورود ایشان به قرارگاه نصرت شد
بسیار شجاع و بیباک بود و همیشه در تب و تاب بودم که برود و به شهادت برسد. برای همین همیشه آمادگی شهادتش را داشتم همیشه به من میگفت: «به کسی نگو برای جمع آوری اطلاعات داخل خاک عراق میشوم به همه بگو که رفتهام کرمانشاه یا کردستان.»
مسئولین وقتی شایستگی و شجاعتش را دیدند به این نتیجه رسیدند که او باید در واحد اطلاعات و عملیات خدمت کند. عبدالزهرا منطقهی هور را مثل کف دستش میشناخت امّا او فراتر از مرزها بود و مأموریتهای برونمرزیاش آغاز شد. او نیروی انجام مأموریتهای ناممکن «قرارگاه فوق سِری نصرت» بود که وارد خاک عراق میشد و تا دل پادگانهای مهم و نظامی عراق هم نفوذ میکرد تا اطلاعات جامعی را کسب کند.
در یکی از این ماموریتها توسط دموکراتهای عراقی اسیر شد و درون یک سوراخ کوچک و تاریک قرارش دادند و آذوقه محدود نیز به او می دادند. بعد از دو ماه توسط نیروهای خودی در ازای مقداری پول معاوضه شد این معاوضه به موقع انجام شد چرا که قرار بود توسط همان دموکراتها سرش بریده شود و برای صدام ببرند. چون این شهید جز کسانی بود که برای سرش جایزه تعیین شده بود.
شهادت در اسارت
بعدها که دوباره اسیر شد تا یک سال از او خبری نداشتیم و بعداً توسط دوست عراقی داشت که برایمان خبر اسارتش را آوردند. ۸ تا ۹ سال هم چشم انتظارش بودیم و با ورود اسرا چشم به راه میماندیم که او هم با اسرا و آزادگان برگردد. بعد از این همه سال چشم انتظاری بعد از سقوط صدام فهمیدیم در یکی از مأموریتهای برون مرزی توسط شخصی به نام «ابونبیل» در محل قراری در خیابان الرشید بغداد، لو رفت و اسیر چنگال بعثیون عراق شد. طبق اسناد به دست آمده عبدالزهرا در سال 1365 در همان سالهای اول اسارت در یکی از زندانهای عراق به چوبه دار سپرده و به شهادت رسید.
و حرف آخر...
من از تمام مردم وطنم می خواهم که راه این شهیدان شجاع را ادامه دهند و آنها را فراموش نکنند این شهدا به خاطر اسلام و مردم تمام خطرات را به جان خریدند. آنها میتوانستند مثل بعضیها به زندگی کنار خانوادههاشان فکر کنند اما با شجاعت مسیر دیگری را انتخاب کردند و برای این خاک و مردم تا دل کامیون های بعثیها و فرماندهانشان هم نفوذ میکردند.