پرستوی زخمی بنام علی
به گزارش نوید شاهد خوزستان، آن روزها که آزادگان در حال بازگشت به وطن بودند مادران مفقودالاثر عکس فرزندان خود را در آغوش گرفته تا نشانی از عزیزشان بیابند، شاید آنها برای تسلای دل خود و برای درج در تاریخ، خالق چنین صحنههایی شده بودند تا به آیندگان این واقعیت را تفهیم کنند که همه ما وامدار کسانی هستیم که با مدال پرافتخار «شهید غریب اسارت» به آسمان پرواز کردند.
در طول ده سال اسارت، تعداد زیادی از آزادگان در زندان بعثی ها غریبانه به شهادت رسیدند؛ بعضی ها زیر شکنجه و به طور مستقیم فیض شهادت گرفتند و تعداد قابل توجهی در اثر بیماری های کوچک و بزرگ.
و اما امروز داستان علی را می خوانیم نوجوان شیردل کشورمان ایران که هیچکس نمی دانست از کجای سرزمین مان به جبهه های جنوب برای دفاع از میهن اسلامی آمده است:
وقتی سوت آماده باش را می زدند، انگار ما را آماده می کردند تا سمت کوه درد و شکنجه برویم.
من هیچ! فکر علی بودم… شش ماهه از اسارتش گذشته اما از بس کتک خورده، حتی قادر نیست خودش را معرفی کند. قدم به قدم اردوگاه را تابش دادند، هیچکس او را نمی شناخت…
لاغر و بیحال، گوشه سلول می نشست و دست هایش را بین دو پایش قرار می داد. لباس هایش را گشتم تا نشانی از این پرستوی زخمی بیابم اما نبود...
فقط زیر یخه اش فقط خیلی کمرنگ نوشته بود علی... رفیق دونگش من بودم.
از من نمی ترسید. شب ها عراقی ها گاهی با سروصدای زیادی وارد سلول می شدند و شروع می کردند به زدن اسرا.
سکوت شب تبدیل می شد به میدان جنگ… نجیب هم بین آنها بود. بیرحم ترین سرباز اردوگاه. چنان علی را می زد انگار ارث پدرش را خورده است… جیغ و داد می زد… از درد به خودش می پیچید.
نجیب خوشش می آمد و ضربات کابل را وحشیانه تر بر بدن علی وارد می کرد. با اینکه از ضربات پی در پی کابل اشکم در آمده بود ولی دلم برای خودم نمی سوخت. هر ناله جگر سوز علی مثل تیری بودند که بر قلبم شلیک می شد.
خودم را کشان کشان تا نزدیکش رساندم. غیر از نجیب بازجویی اردوگاه هم بالای سرش بود… نعره می کشید و خطاب به علی می گفت:«من از مرغ پخته هم اعتراف می گیرم تو که عددی نیستی.»
و کابل را بلند می کرد و بر سروکول علی فرود می آورد. با تمام دردی که داشتم خودم را روی بدن مچاله شده علی انداختم… کابل اول درد داشت ولی بقیه نه.
کمرم شده بود یک دیوار فولادی… هر چی خدا و پیغمبر بود صدا کردم… نجیب از بین دستانم بهپاهای نحیف علی ضربه می زد. شده بود مثل یک تکه چوب که هیچ احساسی نداشت… زیر زبانم احساس کردم چیز داغی در جریان است.
سرم را بزور بلند کردم. دیدم یک خط باریکه ای از خون روی گردنش جریان پیدا کرده بود. دلم نیامد تفش کنم… هر چه بود علی بود و یک اردوگاه که برایش سرودست می شکستند…
وقتی از زدن خسته شدند از سلول بیرون رفتند… ناله ها به آسمان بلند بود… چند دقیقه بعد تمام نگاه ها ختم به علی شد. من هنوز در کنارش بودم. او را که پهن سلول بود به زور بلند کردم و پیشانی اش را بوسیدم…
وقتی به هوش آمد لبخند خشکی زد و سرش را بر شانه ام گذاشت. همبشه بعد از کتک کاری همین کار را انجام می داد. یعنی ممنون که هوامو داری …
نويسنده: عبدالصاحب رومزی پور