قسمت پنجم روزهای رختشورخانه؛
«وقتی حمله یا عملیاتی بود، باید می‌رفتیم رخت‌شوی‌خانه؛ چون تعداد شهدا زیاد بود. می‌گفتند: «بیمارستان مکان تخلیۀ شهدا شده»مثل عملیات فتح المبین که پشت سر هم شهید و مجروح می‌آوردند، در این عملیات خیلی از بچه‌های رزمندۀ دزفول به شهادت رسیدند. گاهی ما در آنجا اسامی شهدایی از دوستان یا آشنایانمان را که می‌شنیدیم، اشک امانمان نمی‌داد...»روایت «حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک» مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است. خاطراتی از روزهای رختشورخانه را برای علاقه مندان منتشر می کند.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ». در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک» مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است. در ادامه قسمت پنجم روزهای رختشورخانه به شرح ذیل می باشد؛

قسمت پنجم

قسمت پنجم

 تا این را شنیدند، در ورودی را باز کردند و ما با عجله رفتیم سمت پذیرش. مشخصات شوهرش را از ما پرسیدند و اتاقی که بستری شده بود را نشانمان دادند. شوهرش خیلی زخمی شده و ترکش خورده بود. خانم حسین‌زاده شرایط جسمانی همسرش را از پرستارها پرسید. با اینکه حال و روزش مساعد نبود، خیلی زود از ماندن کنار همسرش دل کند و او را با آن همه وابستگی‌ای که بینشان بود، به خدا سپرد. 

 به من گفت: «بدو بریم سمت رخت‌شوی‌خونه. هنوز کلی لباس و پتو هست.»

 دوباره برگشتیم رخت‌شوی‌خانه و مشغول شدیم.

 وقتی حمله یا عملیاتی بود، باید می‌رفتیم رخت‌شوی‌خانه؛ چون تعداد شهدا زیاد بود. می‌گفتند: «بیمارستان مکان تخلیۀ شهدا شده»

 مثل عملیات فتح المبین که پشت سر هم شهید و مجروح می‌آوردند، در این عملیات خیلی از بچه‌های رزمندۀ دزفول به شهادت رسیدند. گاهی ما در آنجا اسامی شهدایی از دوستان یا آشنایانمان را که می‌شنیدیم، اشک امانمان نمی‌داد. گاهی هم خانواده‌های شهدا کنارمان بودند و وقتی اسامی شهدایشان را می‌شنیدند، شروع می‌کردند به سر و سینه زدن. بقیۀ خانم‌ها هم همراهی می‌کردند و در ماتمشان شریک می‌شدند، اشک می‌ریختند و نوحه می‌خواندند: «این گل پرپر از کجا آمده؟/ از سفر کرب و بلا آمده»

 حتی گاهی از اُسرای مجروح عراقی هم برای مداوا به بیمارستان می‌آوردند و حجم کار سنگین‌تر می‌شد. پتوها و ملحفه‌ها پشته‌پشته روی هم جمع می‌شد. حین کار کردن، از تعاونی سپاه دزفول برایمان کمپوت و کلوچه می‌آوردند، ولی من لب نمی‌زدم. اگر حتی تشنه بودم، تحمل می‌کردم تا به خانه برسم و آب بنوشم. با دیدن آن همه لباس خونی و آن همه جوان رشید که داشتند برای امنیت ما جان می‌دادند، دلم نمی‌آمد قطره‌ای آب از گلویم پایین برود. 

 یک روز مشغول شستن بودیم، که صدای فریاد یکی از خانم‌های دزفولی با چهره‌ای سبزه، قدبلند و لاغر‌اندام، که از دم در مسجد هر روز صبح همراهمان می‌آمد، بلند شد، در حالی که یک پلاک و یک لباس، که نام پسرش روی آن نوشته شده بود را وسط حوضی که تا زانو توی آب و خون بودیم بالا گرفته بود. آن‌قدر بی‌تابی کرد، که موج‌های آب به همراه لباس‌ها و تکان پاهای خانم‌هایی که به سمتش می‌دویدند، به این طرف و آن طرف دیواره‌های حوض می‌کوبید.

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده