خاطرات قسمت اول روزهای رختشورخانه/
«چقدر خوشحال شدم! با خودم گفتم: «تا الآن هر کاری از دستم براومده، برای جبهه‌ها انجام دادم. حالا با جون و دل می‌رم، لباس هم می‌شورم.» بهش گفتم: «چند لحظه صبر کن، تا آماده بشم.» خانم حسین‌زاده و مادرش، کوکب عزیزی، و دخترهایش، خانم عظیمی و چند نفر دیگر که توی کوچه بودند، با دیدن ماشین و آن جمع خانم‌ها آمدند کنارمان ایستادند و گفتند: «اگه کاری از دستمون برمی‌آد، ما هم می‌آییم.» بهشان گفتم: «باید بریم برای شست‌وشوی لباس رزمنده‌ها...» روایت «حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک» مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است. خاطراتی از روزهای رختشورخانه را برای علاقه مندان منتشر می کند.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ». در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک» مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است. در ادامه قسمت اول روزهای رختشورخانه به شرح ذیل می باشد:

للللللللللللللللللللللللل

قسمت اول

زمستان ۱۳۶۰، یک جوان با لباس خاکی رزمنده‌ها آمد دم در خانه‌مان. من توی کوچه کنار همسایه‌ها گرم حرف زدن بودم و داشتیم قرارمدار بساط پخت نان و کلوچه برای رزمنده ها را تعیین می‌کردیم. تا دیدمش، رفتم چند قدم پشت سرش ایستادم و گفتم: «سلام برادر! بفرمایید.»

سرش را انداخت پایین و انگشت اشاره‌اش را به سمت خیابان نشانه رفت و گفت: «من پسر بی‌بی علم‌الهدی(دزفول)؛ هستم. از سپاه دزفول مزاحمتون می‌شم. ماشینم سر خیابونه»

مادرش از دوستان قدیمی‌ام بود. تا اسمش را آورد، شناختمش. نگاهی به ته کوچه، که به خیابان منتهی می‌شد، انداختم. متوجه شدم چند نفر خانم عقب تویوتای گِل‌مالی شده نشسته‌اند.

سرش را بلند نمی‌کرد. با نگاهی که به زمین دوخته بود گفت: «چند نفر از مادران شهدا رو دارم می‌برم بیمارستان شهید کلانتری، برای شستن لباسای خونی رزمنده‌های مجروح و شهید، با تعداد زیادی ملحفۀ بیمارستانی. به نیرو نیاز داریم. اگه زحمتی، نیست تشریف بیارید»

چقدر خوشحال شدم! با خودم گفتم: «تا الآن هر کاری از دستم براومده، برای جبهه‌ها انجام دادم. حالا با جون و دل می‌رم، لباس هم می‌شورم.»

بهش گفتم: «چند لحظه صبر کن، تا آماده بشم.»

خانم حسین‌زاده و مادرش، کوکب عزیزی، و دخترهایش، خانم عظیمی و چند نفر دیگر که توی کوچه بودند، با دیدن ماشین و آن جمع خانم‌ها آمدند کنارمان ایستادند و گفتند: «اگه کاری از دستمون برمی‌آد، ما هم می‌آییم.»

بهشان گفتم: «باید بریم برای شست‌وشوی لباس رزمنده‌ها.»

آن‌قدر ذوق‌زده شدند، که در عرض چند لحظه آمادۀ رفتن شدیم. کنار هم، کف ماشین نشستیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان، آقای علم‌الهدی برگۀ عبور را به همراه اسامی‌ای که قبل از سوار شدن به فهرستش اضافه کرده بود، به نگهبانی نشان داد. اولین بار بود می‌رفتم آنجا. جلوِ درِ ورودی، اتاقک نگهبانی بود، که ورود و خروج را به بیمارستان کنترل می‌کرد. به اطراف نگاه کردم. ماشین‌‌های ‌آمبولانس در رفت و آمد بودند و از خط مقدم مجروح می‌آوردند. افرادی که در محوطه بودند اکثراً لباس سپاه به تن داشتند. چادر هم برپا کرده بودند و توی چادرها هم تخت و لوازم پزشکی بود. ماشین در محوطۀ باز پشت بیمارستان، کنار یک اتاق سیمانی متوقف شد. پیاده شدیم و رفتیم داخل.

 ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده