«پدافندی فاو و جاماندگان قافله ی والفجر8»
به گزارش نوید شاهد خوزستان، 38 سال پیش در 20 خرداد 1365 در پدافندی فاو، انفجار یک گلوله ی رژیم بعث عراق، شش تن از جاماندگان قافله ی والفجر8 را به رفقای شهیدشان می رساند. شهدایی که یاد و نامشان تا ابد در دلهای عاشقان این راه، زنده و جاوید خواهد بود. شهید بهمن درولی، شهید مرتضی سعیدی نیا، شهید حسن آیرمی، شهید یوسف جاموسی، شهید حمید زاده گندم، شهید سید جلال الدین اسدی نسب....
متن خاطره:
من بخشی از ساعات شب را هم به سنگرهای گروهان قائم سر می زدم و هم به گروهان فتح. ما دوربین دید در شبی داشتیم که سوژه خنده علیرضا خضریان شده بود و علی هر وقت مرا می دید بعد از سلام می گفت:«بیست متری» یعنی دوربین دید در شب شما بیست متر بیشتر را نمی بیند.
هر جا هم که به اتفاق در جمعی بودیم این را مطرح می کرد. الان هم که سالهاست جنگ تمام شده هنوز هر وقت مرا می بیند یاد دوربین دید در شب بیست متری می افتد. البته علی خضریان بی ربط هم نمی گفت، نه از این جهت که تا شعاع بیست متری خودمان را می دیدم که قطعا علی مزاح می کرد اما گردان از نظر امکانات نظامی مثل دوربین قناسه و دوربین دید در شب در مضیقه بود اما همان را هم که داشتیم غنیمت می شمردیم.
این دوربین دید در شب دست سایر بچه های واحد هم بود. بچه های سنگر ما معمولا شام را که می خوردند پوتین هایشان را می پوشیدند و کل خط را سر می زدند. حتی خود فرمانده هان گروهانها هم معمولا شبها کمتر می خوابیدند. من بیشتر شبها دقایقی را به گوشه خاکریز یعنی سمت سنگر یوسف جاموسی سر می زدم.
کار بچه های فتح کمی مشکل بود به این دلیل که موقعیت گروهان فتح بنوعی از شرایط گروهان قائم سخت تر بود. سنگرهای عراقی روبروی بچه های فتح بر ارتفاعی بنا شده بود که بر سنگرهای فتح مشرف بودند. یعنی عراقیها از بالا به ما نگاه می کردند نه از زمین. آن سنگر تیربار روبروی ما آغاز شیب خاکریز عراقیها یعنی روبروی گروهان قائم بود.
و همین قضیه در شهادت بهمن درولی و حسن آیرمی و بقیه دخیل بود. از سوی دیگر جزر و مد اروند هم وسیله خوبی برای نیروهای غواص عراقی بود و بعضی شبها هم تا زیر پای سنگرهای فتح می آمدند و ما صبح از حالت نی های خوابیده متوجه می شدیم که کسی اینجا حضور داشته است. وقتی چنین خطری احساس شد حسن آیرمی با کمک قطعات پلهای شناور سنگری در نی ها و در عرض اروند به طول حدود هفت تا هشت متر ایجاد کرد که حداقل بتوانند بخشی از نیزار جلوی سنگرهایشان را کنترل کنند.
آن سنگر به اصطلاح سنگر کمین بچه های فتح شد. من قبلا در مورد یوسف جاموسی و سید جلال الدین اسدی نسب مطالبی نوشته بودم. در پدافندی فاو سنگر یوسف در منتهی الیه خاکریز، چسبیده به اروند بود. جای حساسی بود. به گمانم با سید جلال الدین اسدی نسب در یک سنگر بودند برای اینکه همیشه با هم بودند و من هر موقع از شب به سنگرهای چسبیده به نیزار اروند می رفتم یوسف و سید جلال بیدار بودند و معمولا در سنگر کمین بودند.
روز 19 خرداد بود. مثل همیشه نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد هم شام خوردیم. شام معمولا نان و پنیر و خیار و گوجه بود یا برخی مواقع کنسرو می خوردیم. من بعد از شام رفتم سراغ سنگر خودم و چند گلوله آرپی جی هم برداشتم. غلامرضا حطم هم آمد. اما آن شب غلامرضا بیشتر از من آرپی جی زد. البته معنایش این نیست که ما زیاد مهمات مصرف می کردیم. شاید شبی پنج یا شش گلوله شلیک می کردیم و این گلوله ها را در فاصله شب تا صبح می زدیم. بعضی شبها هم اصلا شلیک نمی کردیم اما عمده شبها با هر وسیله ای بود سربسر سنگر تیربار می گذاشتیم.
ساعاتی قبل از اذان صبح روز ۲۰ خرداد من غلامرضا حطم را رها کردم و به سمت سنگر یوسف رفتم. سید جلال را دیدم و سراغ یوسف را گرفتم. گفت در سنگر کمین است و من یوسف را ندیده برگشتم. صبح حدود ساعت ۹ همان روز از سنگر بیرون آمدم. نشستم پای تانکر آب و آرپی جی را شستم. وقتی که کار شستن آن تمام شد یکباره دستی آمد و آرپی جی را از من گرفت. برگشتم دیدم سید جمشید است.
گفتم:«آقا، آرپی جی را چرا می بری؟1»
گفت:«تا صبح نگذاشتی چشم هایمان روی هم بگذاریم.»
دوباره گفتم:«آخه چرا آرپی جی مرا می بری...»
لبخندی زد و گفت:«می گویند شلیک آرپی جی ها کار توست.»
بهزاد جولایی دو سال پیش وقتی از غلامرضا حطم و قضایای پدافندی فاو صحبت می کردیم، گفت:«آن روزی که سید جمشید آرپی جی ات را برده بود، اولش به غلامرضا حطم گفته بودند، اما او گفته بود کار فلانی است برای همین سید جمشید سراغ تو آمده بود.»
بهزاد می گفت:«در واقع غلامرضا حطم خودش را تبرئه کرده بود و گردن شما انداخته بود.»
خندیدم و به بهزاد گفتم:«اتفاقا آن شب غلامرضا بیشتر از من شلیک کرد.»
سید جمشید آرپی جی ام را پس داد اما از من قول گرفت که در مصرف مهمات هم صرفه جویی کنم. حسن آیرمی کناری ایستاده بود و به این ماجرا می خندید. گفتگوی کوتاهی کردیم. چند قدم جلوتر مرتضی سعیدی و بهمن درولی به دیواره سنگری تکیه زده بودند و با هم گفتگو می کردند.
خالو مرتضی همان چفیه همیشگی اش را داشت. بهمن مرا که دید خندید و گفت:«شبها سمت سنگر شما چه خبر است؟!»
گفتم:«خبری نیست.» چیزهایی گفتیم و خندیدیم و از آنها جدا شدم و به سمت گوشه خاکریز رفتم. ظاهرا عراقیها دیشب دوباره آمده بودند چون بخشی از نی های کنار ساحل شکسته شده بود. یوسف را دیدم. گفتم:«که دیشب آمده بودم اما نبودی. سید جلال هم آنجا بود.»
ظهر همان روز بیستم خرداد ۱۳۶۵ یعنی چند ساعت بعد از قضیه شستن آرپی جی، نماز می خواندم که عراق گوشه خاکریز را به گلوله بست. در دقایقی که عراق خمپاره می زد کسی جرأت نمی کرد به آن گوشه نزدیک شود. وقتی گلوله ها قطع شد برخی بچه ها به آن سمت دویدند. بعد از اینکه حاج حسین موتاب با نیسان جنازه شهدا را برد رضا پور حجت از گوشه خاکریز برگشت.
اسامی شهدا را یکی یکی گفت. حسن آیرمی، بهمن درولی،مرتضی سعیدی نیا، یوسف جاموسی و سید جلال الدین اسدی نسب و فضای سنگر را برای لحظاتی سکوت فرا گرفت. همان لحظه تمام خاطرات یوسف از گریه هایش در شب عملیات والفجر هشت یادم آمد تا خنده های دو سه ساعت پیش او.
گفته های سید جلال در پشت پادگان کرخه که به من گفت دوست دارم بروم در گوشم دوباره طنین انداز شد. پاتک بیست و هفتم بهمن پارسال یادم آمد و من مرتضی سعیدی که چقدر آن روز خسته شدیم و از بس آرپی جی زده بودیم گوشهایمان حتی زوزه گلوله های خمپاره را هم نمی شنید.
بهمن درولی یادم آمد که بچه ها شانه به شانه اش می کردند تا یزله بخواند و من که هنوز مست و مدهوش خبر بودم فهمیدم که این از آن دست اتفاقاتی است که انگار خدا یکجا تو کاسه ما گذاشته تا حسرتمان پایانی نداشته باشد.
رفتم و خاکهای خونین را دیدم. من اتفاق آن روز را از نزدیک ندیدم چون سنگر ما با سنگر یوسف جاموسی چیزی حدود دویست متر فاصله داشت برای همین دقیق نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است اما حاج حسین موتاب در مورد آن روز می گوید:«ظهر مشغول خوردن نهار بودیم که یکی از بچه ها از گوشه خاکریز با فریاد، آمبولانس درخواست کرد. من سریع از سنگر بیرون دویدم. عراق یک خمپاره ۶۰ به گوشه زده بود و متأسفانه بچه ها با همان یک گلوله بشهادت رسیدند.
وقتی دیدم آمبولانس نیست با نیسان رفتم. به کمک بچه ها جنازه شهدا را از زمین برداشتیم و فوری از منطقه دور شدم. من به حاج حسین گفتم:«ولی عراقیها تمام گوشه را زیر آتش خمپاره گرفته بودند بنحوی که هیچکس جرأت نمی کرد به آنجا نزدیک شود.»
و حاج حسین گفت:«درست است اما بعد از بردن جنازه ها عراقیها آنجا را زیر آتش گرفتند. وقتی جنازه شهدا را به بهداری بردم صدای ناله ای از میان جنازه ها بگوشم رسید دیدم حاج سید صدرالدین کاظمینی زنده است. ترکش به جفت پاهایش خورده بود. فوری او را از میان جنازه ها خارج کردیم و پزشکها مشغول مداوایش شدند. وسیله ای برای انتقال جنازه ها به آنسوی اروند وجود نداشت بناچار آنها را در داخل یک هاورکرافت قرار دادم. اما مشکل این بود که تا مد شدن آب باید صبر می کردیم و برای اینکه آفتاب به جنازه ها نخورد پتویی خیس کردم و روی آنها کشیدم. اما عجیب این بود که پیکر همه شهدا سالم بود و فقط با چند ترکش ریز بشهادت رسیده بودند.»
حاج حسین موتاب ادامه داد:«من شب قبل، از کنار سنگر بهمن درولی رد شدم و بهمن را در حال خواندن نماز شب دیدم. صبح هم که او را دیدم گفتم آقا بهمن التماس دعا داریم و بهمن در جواب گفت ملتمس دعاییم. خدا آنها را غریق رحمت کند...»
منبع: وبلاگ دست نوشته ها